
10/03/2025
میان خنده های مان رفت
یکی در خانه ما بود ، ولی نه منحیث یک عضو خانواده .!
از وقتی که یادم می آید او همراه ما بود
ولی مادرم هیچ وقت دوستش نداشت
گهگاهی میگفت
+ کاش زود تر برود و گم شود
یا میگفت
+ کاش از اول راه نمیدادمش به خانه
گهگاهی هم لت و کوب اش میکرد ولی او همیشه لبخند میزد
مهربان بود مثل خورشید گرم و صمیمی
به همه ما کمک میکرد حتی کار های بالا تر از توانش را هم انجام میداد تا ما راحت باشیم
علی همیشه همراه با خواهر و برادر بزرگترم و من بازی میکرد ، سرگرم مان میکرد
او اولین نفری بود که به داد ما میرسید
و همچنان آخرین آدمی که به فکر ما میرسید
مثلا روز های عید یاد مان میرفت لباس جدیدی برایش بخریم
یا بعد از خوردن چند لقمه غذا تازه یاد مان می آمد اورا صدا نزدیم
ولی هیچ گاهی خمِ به ابروی او ندیدیم
نه هم خشمِ در چهره اش
وضع مالی مان خوب نبود و پدرم شبانه روز سخت کار میکرد تا لقمه نانی حلال بخوریم
پدرم چند باری هم از مادرم میپرسید
_کَی فکری به حالش کنیم ؟پسر جوان شده دیگه
ولی مادرم میگفت
+ نخیر تا هنوز وقت است وضع مان خوب که شد آنگاه در باره اش فکر میکنم .
چندین سال گذشت من و خواهر برادر هایم جوان و نیمچه جوان گشته بودیم
او هم تارِ مویِ سفیدِ سرش هر روز بیشتر و بیشتر میشد
کم کم وضعیت مالی مان خوب شده بود
خانه جدید خریدیم
اسباب جدید گرفتیم و زندگی جدید ساختیم
برادرم را نامزد کردیم
همه ما آنقدر خوش بودیم که نگو
آنجا هم علی را از یاد برده بودیم
موقع رفتن به خانه عروس یادمان رفت اورا با خود ببریم
راه دوری را با پای پیاده آمده بود وقتی دیدمش از سر و صورتش عرق میبارید و اما باز هم میخندید
پرسیدند چرا پیاده آمدی ؟
گفت : هوا خوب بود خواستم قدم بزنم
اما من دانستم چرا پیاده آمده بود چون هیچ پولی در جیبش نبود
گهگاهی هم با او درد دل میکردم، شنونده خیلی خوبی بود نه قضاوتت میکرد
نه نصیحتت میکرد
نه هم میان حرفت میپرید
یکبار ازش پرسیدم
_علی چرا اینقدر خوب و مهربان استی وقتی هیچ کسی قدر ات را نمیدانند
لبخندی حزین زد و گفت
+ خوب بودن را خودم انتخاب کردم
من برای خودم خوبم ، برای قلبم ، برای روحم
تا شاید دیگران روزی با خوبی یادم کنند
تا شاید مهربانیِ من اثر روی یکی بگذارد و او نیز آدم خوبی شود
آدمی چی میداند که دیگران در چه حال اند شاید یکی به همین مهربانی محتاج است .
شاید آن که رو به روی تو نشسته انبوه از غم را بر دوش میکشد و دلش فقط یک نگاه گرم و مهربان میخواهد .
آدمی چه میداند که درون این پوست و گوشت و استخوانی به اسم انسان چی ها مگذرد ؟
مهربان بودن یک انتخاب است و هیچ ربطی به اینکه قدر ات را بدانند یا ندانند ندارد .!
او همیشه همینگونه بود همیقدر مهربان
او نه تنها با آدم ها بلکه با هر چیزی زیبا برخورد میکرد با حیوانات
با درختان
با گل ها
حتی به آسمان از زیبای ابر هایش میگفت
از درخشنده گی آفتابش
از نسیم خوش که گاه بی گاه می وزید
هر بار خواستم مثل او باشم مادرم میگفت «مانند دیوانه ها رفتار نکن »
مادرم از او بیزار بود همانگونه که خواهر و برادرم از او بیزار بودند
یک شب بزمِ در خانه سر گرفته بودیم یادم نمی آید سر چی بود ولی همه خوشحال بودیم و می رقصیدیم پدرم دستان مادرم را گرفته بود میرقصید خواهر و برادرم هم میرقصیدن
یک آن نگاهم به او خورد که دور ایستاده بود و با لبخند نگاه مان میکرد
نزدیکش رفتم و گفتم : بیا برویم برقصیم
اما او چیزی به دستم داد و گفت
_ من از اینجا تماشا کنم بهتر است اینها برای تو و دیگران است روی هر کدام اسمتان را نوشته ام .
گفتم : هدیه است ؟
گفت : بلی
گفتم :برای من چی گرفتی؟
گفت : یک دستبند زیبا
لبخندی به صورتش زدم برگشتم و به جمع خانواده پیوستم
صدا بلند کردم و گفتم علی برایتان تحفه آروده
مادرم با بی پروایی همانطور که میچرخید گفت
+ همانجا روی میز بگذار بعداً میبینیم حالا بیا برقصیم .
آنشب خیلی خوش گذشت
تا نیمه های شب رقصیدیم و چرخیدیم و خندیدیم
ولی فردا که شد تک تک اتاق ها را گشتیم
تمام حویلی را
حتی خانه های همسایه ها را
ولی علی را نیافتیم
قرار هم نبود او را بیابیم چون او دیشب رفته بود
علی میان خنده های مان رفته بود
بی هیچ حرفی رفته بود
چنان که دیگر هیچ گاهی پیدایش نشد
دلت از سنگ هم که باشد روزی به تنگ آمده و تکه تکه میشود
او نیز به تنگ آمده بود
از ما ،
از آدما های که هیچ وقت خانواده اش نشد
از ما که هیچ گاهی حالش را نپرسیدیم .
شاید موقع رفتن گریسته باشد
شاید دلش فقط یک نگاه مهربان میخواسته
یا شاید هم یک آغوش گرم
و ما دیر فهمیدیم قدر آنِ را که وقتی بود ، باید میفهمیدیم نه حالا که رفته.
برای مادرم عطر
برای پدرم ساعت
برای خواهرم گلو بند
و برای برادرم قلم هدیه گرفته بود
هدیه من دستبندی بود که خودش بافته بود .
حالا هم که چندین سالی گذشته دستبند یاد گاری علی را در دست دارم و این دستبند برای من یاد آور خوبی ومهربانی است
که خوب بودن را انتخاب کنم
که مهربان بودن را انتخاب کنم
و اگر روزی به تنگ آمدم و دلم گرفت ، چنان بی صدا بروم که هیچ کسی صدای پاهای لرزانم را نشنود .
🤍
۱۴۰۳/۱۱/۲۴