کمال ؛ چون مه قاتل دختری هستم که دوستش داشتم مه قاتل هستم مینه مه قاتل هستم
مینه ؛ چی
ابراهیم ؛ مینه کمال همه چیز را برایت میگویه تو آرام باش
مینه ؛ چطو آرام باشم برادرت چی میگه میگه که مه قاتل هستم
خان ؛ دخترم او فقط یک سوی تفاهم بود همه چیز را برایت میگیم تو آرام باش
کمال ؛ مینه یک چیز یادت باشه از امروز تا صد سال تو زن زنده گی مه شده نمیتانی و مه تره نمیخایم فهمیده شد
مینه ؛ چی اما چرا
ابراهیم ؛ وقتی تو مینه را نمیخواهی چرا مینه را طلاق نمیتی
کمال ؛ چون مه بی غیرت نیستم که زن خوده طلاق بتم ابراهیم
ابراهیم ؛ از این کرده بی غیرتی دگه نیست که زنت در کنارت اما زنت شده نمیتانه کمال
کمال ؛ ابراهیم گپایته سنجیده بزن
ابراهیم ؛ اگر نزنم چی کرده میتانی
کمال ؛ زن خوده طلاق بتم که تو بگیریش به آرزویت برسی
ابراهیم ؛ لعنتی پست فطرت تو چی میگی
خان ؛ بس کنین بچا بس است کمی شرم داشته باشین
مینه ؛ خان صاحب مه هیچ موضوع را درک نتانیستم اما همقدر میفهمم که دو بچه ات بین خود جور نمیایه مه چطو عروس ای خانه باشم بهتر است از اینجا برم خانه پدرم تا وقتی کمال مرا خانم خود قبول نکرده و خودش مرا منحیث عروس در این خانه ناورده
کمال ؛ مه تره اقدر زن میدان ببنم که تو پایته از این خانه بیرون بانی از خود گله بکنی از من نی
مینه ؛ اگر رفتم چی
کمال ؛ اگر رفتی خودت نی جسدت از این خانه بیرون میره
ابراهیم ؛ بس است بسیار پست فطرت لعنتی وحشی هستی از این همه جر بحث کرده زنته گرفته در اطاقت ببر تمام جریان را برایش بگو تا هم مینه راحت شوه و هم من به دل آرام شهر برم
کمال ؛ مینه ابراهیم راست میگه بیا همرای مه
مینه ؛ درست است
ابراهیم ؛ وقتی مینه همرای کمال رفتن به حرف زدن من هم رفتم اطاق خود به صبح آماده گی گرفتم لباس های خوده جم کردم آماده شدم
مینه ؛ خوب مشنوم
کمال ؛ بیبی مینه تو حق نداری قسمی همرای مه رفتار بکنی که تو زن مه نی بلکه مه زن تو هستم
مینه ؛ مه کاری نکردیم که خدای نخواسته تو توهین شوی اما تو همیشه کاری میکنی که من توهین شوم کمال
کمال ؛ اول مره کمال صدا نکن خان صاحب بگو دوم مه چند سال پیش عاشق برشنا شدم دختری وحشی چشم آبی که اصلٱ سر مرد حساب نمیکرد خودش مرد زنده گی خود بود
مینه به بسیار سختی دل سخت اش را نرم کردم و برشنا را از خود کردم وقتی برشنا وابسته مه شد ما دیوانه وار عاشق هم شدیم ۶ ماه از عشق پنهانی ما میشد هر وقت در باغ ما زیر درخت ها منشستیم گفت گو میکردیم همیشه از آینده حرف میزدیم همیشه خوش خوشحال بودیم اتا نام طفلای خوده انتخاب کرده بودیم اوووووف
چون برشنا زیاد خواستگار داشت مجبور شدم زود اقدام بکنم یک روز به مادرم همه چیز را گفتم مادرم به پدرم گفت اما پدرم قبول نکرد گفت درست است که مقبول است دختر خوب است اما سویه شان از ما پایان تر است مه دختر خان قریه پایان را برت انتخاب کردیم خوب زیاد زاری کردم به پدرم اما پدرم قبول نکرد
یک روز خبر شدم برشنا را به کسی دگه دادن برشنا مثل همیشه به جای همیشه گی آمد و همرایم خدا حافظی کرد تمام تحفه های که برایش گرفته بودم در این مدت تمامشه برم پس داد مه بیچاره مانده بودم فقط سیل میکردم که ای کاش فقط سیل میکردم کاش میماندم که برشنا به خانه خود برگرده حد اقل یکی ما خوش میبودیم اما من نماندم برشنایم خوش باشه او ره ظالمانه به قتل رساندم
ادامه دارد
که خواندی لایک کن
16/09/2025
اگر ای آدم شناختی
حالی باید پیر شده باشی 💔😐🎅
بهترین دوران زنده گی ما در وقت همین سریال بود
جنگ نبود
فقر نبود
غم نبود
تشویش نبود
با دل هیچ دختر بازی نمیشد
عاشقی نبود...
💔✋️
باران
16/09/2025
10 ډالر
1000 افغانۍ
ګټونکي شی
راشد خان به نن د بنګله دېش په وړاندې څو ویکټي تر لاسه کړې.?
🏏🇦🇫🏳️🫶
سحر و حمید ده سال قبل با عشق و امید ازدواج کرده بودند. در آن زمان هیچکدام پول یا دارایی بزرگی نداشتند، اما شور جوانی و باور به آینده، جای همهچیز را پر کرده بود. آنها یک خانهی کوچک و قدیمی اجاره کردند؛ خانهای با دیوارهای ترکخورده و حیاطی که در آن چند گلدان خشکیده بود. با این حال، همان خانه برایشان حکم قصر را داشت چون با عشق و خنده پر میشد.
روزهای اول پر از خاطرات شیرین بود. حمید هر شب بعد از کار با یک شاخه گل یا حتی با یک بستنی کوچک به خانه میآمد. سحر ذوق میکرد و میگفت: «همین چیزهای ساده زندگی رو قشنگ میکنه.» آنها ساعتها روی پشتبام مینشستند و درباره آرزوهایشان حرف میزدند: خانهای بزرگ، سفر به شهرهای مختلف، و داشتن دو یا سه فرزند.
اما گذر زمان، رنگ همهچیز را عوض کرد. چند سال بعد، حمید دیگر همان مرد پرانرژی روزهای اول نبود. او صبحها خیلی زود از خانه میرفت و شبها خسته و بیحوصله برمیگشت. کار سخت روی ساختمانها او را فرسوده کرده بود. وقتی وارد خانه میشد، به ندرت فرصت یا حوصله داشت با سحر حرف بزند. برایش مهم این بود که اجاره خانه، قبضها و خرج بچهها را بدهد.
سحر، در خانه تنها مانده بود. روزهای تکراری، کارهای بیپایان خانه، و سکوتی که بیشتر از هر چیزی اذیتش میکرد. گاهی روبهروی آینه میایستاد، صورت خودش را نگاه میکرد و آه میکشید: «کی بود آخرین بار حمید دستم رو گرفت؟ آخرین باری که نگاهم کرد چی وقت بود؟» همین پرسشهای بیجواب، در دلش زخم کوچکی به جا گذاشت که هر روز عمیقتر میشد.
📌 اگر میخواهید قسمت بعدی را پخش کنم پوست را به ۵ نفر شیر کنید و در کامنتها کلمه را بنویسید.
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5nmbN4SpkPsFrhab0E
تا ناوقت شب آنجا ماندم و برایش بارها پیام گذاشتم، زنگ زدم ولی جوابی نداد که نداد. خوب به یادم دارم ۱۱۷ پیام و ۲۶ زنگ در واتساپ و ۹۷ زنگ خطی برایش داشتم که به هیچ کدام اعتنایی نکرد و نکرد.
آن شب را زنده و با اشک صبح کردم.
فردایش باز برایش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد که نمیداد و از اینکه اینگونه اختیار همه چیز در دستهای مردانه قیس بود بیزار و متنفر شدم.
ساعتهای ده و نیم روز زنگ زدم و جواب داد بسیار سرد و خشن گفت حرف زده نمیتوانم و من التماس کنان گفتم که ولی من باید حرف بزنم.😢
کمی پسان تر وقتی تماس گرفت دوباره مثل دیوانه ها از محل کارم بیرون شدم و گریه کنان روی سرک برایش میگفتم دوستت دارم و او همچنان با سنگدلی و بیرحمی میگفت برای خودت زندگی بساز و قوی باش من از همه چیز گذشتم.💔
هنوز نتوانستم برایش بگویم من برای خودم زندگی داشتم حالا این ویرانه را که تو تحویلم دادی دیگر با چه دستی بسازم؟؟؟
اصلا نمیدانست قبل از حضورش در زندگیمچی سلطنتی داشتم که بعد از آمدنش و آن رفتن ناگهانیش آنرا نابود کرده بود.💔
نمیدانم چقدر از شما سختی و سنگینی این وضعیت را درک میتوانید ولی من با شنیدن آن حرفها مرگ را تجربه کرده به دنیا برگشتم.
فقط ازم خواست بخاطر خوردن آن زهر پیش داکتر بروم و همین، دیگر حتی برایش مهم نبود که چی میشود؟
من پیش داکتر رفتم معده ام را شستشو کرد و دوای لازم را برایم تجویز کرد دوباره برگشتم و مثل جسد متحرک کار کردم ولی همهی فامیل میدانستند چیزی در من غیرعادی جریان دارد.
فردایش هم به پیام و تماس هایم پاسخی نداد و نیمه های شب گفت هروقت فرصت کردی حرف میزنیم و آن نیمهی شب برایم گفت دیروز برایم چاکلیت نامزدی آوردند💔 وااای که چقدر شنیدن آن اسم چاکلیت تلخ تمام شد. قلبم از جا کنده میشد و معده ام از بس اسید افراز کرده بود میسوخت حس میکردم سکته ی مغزی در من رخ میدهد مثل دیوانه ها التماسش میکردم که قبول نکند چطور ممکن است مگر؟؟؟😢
ولی او همچنان با بی تفاوتی گفت حرف از قبول نکردن گذشته و من نامزد شدیم.💔💔💔😿
برایم هنوز خنده دار ترین مساله همین نامزد شدن اجباری پسری است که فامیلش بدون رضایتش لباس برایش اوتو نمیکردند. در عصر و زمانیکه دخترهای در موقعیت من و او را نمیشود به اجبار شوهر داد چطور میشود به کسی بدون رضایتش زن گرفت؟؟؟ سوالی که مرا هر روز میکشد و شکنجه میکند.
من ولی هنوز التماس میکردم که این کار را با من نکند.😓😢 نه که قحطی آدم باشد ولی دل است آن هم دل من که نمیشود هرکسی را وارد آن کرد. برای همین التماسش کردم خدا از آن همه اشک و اهم نگذرد از او.(خدایی که اورا ببخشد دیگر خدای من نیست)
درحالیکه من گریه کنان التماسش میکردم او با آرامش تمام گفت یکی دو هفتهی دیگر نشسته حرف خواهیم زد و تیلفونم را قطع کرد و دیگر به هیچکدام از پیام هایم پاسخی نداد.
اینکه من آن روزها را چطور گرسنه و بیخواب سپری کردم و پقدر سخت بود فقط خدا میداند و بس و اکنون که اینجا نوشته ام شما میخوانید پس خواهشا قضاوت نکنید که هیچکدام تان جای من نبودید.😢
فردای آن روز صبح زود وقتی استاتوس های دوستان را چک میکردم به تبریکی نامزدی او برخورد کردم آن وقت بود که برای هزارمین بار شکستم فرو ریختم و قلبم تیر کشیده خون چکان شد.💘💔
ولی اشکی از چشمم درنیامد فقط مثل مجسمه خشکم زد و قلبم سنگین شد و مغزم از کار افتاد. برایش آن پیام را اسکرین شات کرده فرستادم و برایش نوشتم که:( جهنم را روی دنیا نشانم دادی خدا داغ پدر و مادر و همسر و فرزند را به دلت بماند و بسوزی.) ولی حتی ندیدش و پاسخی به آن نداد.
آنروز در شکسته ترین وضعیتی که میتواند یک انسان باشد بودم، ولی رفتم سر کار و با آنکه یک هفته بود لب به غذا نزده بودم و خواب درست حسابی نداشتم کار کردم و فقط آن پیام تبریکی پیش چشمم میامد و اینکه میتوانست آن پیام برای هردوی ما باشد مرا میکشت و زنده میکرد😢💔 و شکنجه کنان دل و روحم را از هم میدرید.
تقلای آن روز من برای قوی ماندن بی فایده بود و در میان کار از حال رفتم دنیا مقابل چشمهایم سیاه و تار شد و به زمین به زانو شدم چنان که اگر خودم را میتوانستم ببینم دلم برای خودممیسوخت و پاره میشد.
وقتی پیش داکتر بردنم حتی داکتر میتوانست حدس بزند که این وضعیت من چیزی غیر از یک مشکل صحی و داخله است گفت هر تشویش و جگرخونی که داری در موردش صحبت کن ولی کجا بود یارای سخن که ازین درد جانسوز و جان گداز بشود صحبتی کرد.
من هر روز با هزار سوال بی جواب و در جدال مغز و قلبم بر سر کار میروم و حین کار با آنکه خودم ساکت ساکتم ولی در سرم هزاران سوال غوغا دارد.
مدام از خودم میپرسم آیا واقعا مجبور بود؟
آیا واقعا دوستم داشت؟ اگر نداشت آنهمه وقت دروغ میگفت؟
اگر دروغ نمیگفت ازین جدایی آیا او هم درد میکشد؟
چطور میتواند دستان دختر دیگری را بیگیرد هیچ تصویر من پیش چشمش نقش نمیبندد؟
یا لبهایش چطور میخواهد دختری را ببوسد که عاشقش نیست؟ مگر زندگی در نظرش فقط هوس و سکس بوده؟
من با هربار تصور اینکه دختر دیگری در زندگیش حضور یافته و قرار است با او زیر یک سقف و در یک بستر بخوابد از ریشه نابود و ویران میشوم، مغز استخوانم میسوزد.💔
این درد آنقدر مرا ضعیف و ناتوان کرده است که از خودم متنفر و بیزارم از خودم بدم میاید.
مدام شیطان بغل گوشم وسوسه میکند که خودم را بکشم.
من هروز با سر درد به بستر خوابم میروم و با درد قلب بیدار میشوم.
و اینگونه بود که( کار ما به قرص های بیخوابی رسید دست او ولی به چله نامزدی رسید.💔💍😢)........
به عنوان سخن پایانی اینجا مینویسم اگر شما پسر هستید لطفا خدا را حاضر و شاهد اعمال تان بدانید و با دل دختری فقط برای گذراندن وقت بازی نکنید برای شما شوخی است ولی برای یک دختر قلب و اعتمادش هست که نابود میشود.😢
اگر پدر و مادر هستید شما را بخدا و قرآن قسم وقتی میدانید پسرتان درگیر دختری هست لطفا با فشار دختر مورد پسند خودتان را بالایش تحمیل نکنید شما شاید ندانید....
15/09/2025
_میشه معاینه ام کنی نامزد سابقم بهم......
هق هقش بلند شد
آب دهنمو قورت دادم دختره نیمه برهنه این وقت شب تو مطبم با این وضعیت ؟!
به زحمت خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
+البته خانوم بشینید یه آب بخورید حتماً
خجالت زده گفت :
_ننمیتونم بشینم!!!
+پس برید روی تخت
سری تکون داد دستکش هامو دستم کردم رفتم پشت پرده اما با چیزی که دیدم ........
داخل اتاقش رفتم و با اخم غلیظی غریدم
مگه بهت نگفتم بیا اتاق من؟
با وجود ترسش اما سرتق جواب داد
منم گفتم ...همینجا راحت ترم...
عصبی از حاضر جوابیش هردو دستش رو گرفتم و از روی تخت سر پاش کردم و تا خواست اعتراضی کنه مثل پر کاه از کمر بلندش کردم و روی کولم انداخت
هین بلندی کشید و همینکه به خودش اومد با مشت به پشت شونه ها و کمرم کوبیدم
چیکار میکنی؟ بذارم پایین و.حشی، وگرنه بخداااا اینقدر جیغ میزنم همه بریزن اینجا....
بی توجه به حرفش سمت در رفتم اما قبل از بیرون رفتن محکم به با.سنش کوبیدم
صدات در بیاد تا ببین چه بلایی به سرت میارم...
جلوی اتاقم که رسیدم درش رو با پا باز کردم و همینکه داخل رفتیم روی تخت گذاشتمش چرخیدم و در رو قفل کرد...
ترسیده بود کمم نه..و من باید میفهمیدم بین این دختر و برادرم چی بوده
با صدایی لرزون دم زد
به چه حقی دستتو به من میزنی؟ من اینجا راحت نیستم مگه زوره؟
سمتش که رفتم پر صدا آب گلوشو قورت داد و خودشو عقب تر کشید سمتش که رفتم پر صدا آب گلوشو قورت داد و خودشو عقب تر کشید
چیکار میخوای کنی؟
خیمه زدم روش و گفتم
همون کاری که از اول باید میکردم
اما همینکه جفت دستاشو بردم بالا سرش گریه ی از سر ترسش به شک انداختم
ببینم نکنه تو هنوز دختری؟
ادامه این سرگذشت جذاب در این پیح
مینه ؛ ابراهیم تو خوب هستی
ابراهیم ؛ نی نیستم خوب
مینه ؛ چرا چیزی شده
ابراهیم ؛ بخاطر تو
مینه ؛ چی بخاطر مه چرا ابراهیم حالی خوب مه خوب شدیم
ابراهیم ؛ بر یک دقه دلم شد تمام گپ های دلم را به مینه بگویم اما اما او زن بیادرم است حالی طفل نیست هیچ مینه جان فقط بخاطر تو خیلی جگر خون هستم
مینه ؛ مه خوب هستم ابراهیم فردا بریم خانه میریم خان صاحب
خان ؛ درست است دخترم هر قسم تو راحت هستی
مینه ؛ از روزیکه عروسی کردیم هیچ نتانیستم هم کمال را درک کنم هم ابراهیم را هر وقت ابراهیم را میبنم در دلم یک گپ میگرده که چرا ابراهیم همیشه غم گین است چرا ابراهیم همیشه از مه طرف داری میکنه
ماند گپ کمال کمال چرا اقدر وحشی است چرا همرای هیچ کس خوب نیست با پدر خود اصلٱ خوب نیست راض کمال چی است امروز مرا از شفاخانه آوردن هیچ دلم نمیشد در این قصر پس بیایم اما آمدم همی که آمدم با چهره خشن آدم وحشی رو به رو شدم
کمال ؛ به به خانم مینه بلاخره تشریف آوردن
خان ؛ کمال گپای خود را یاد بگیر و به زنت بزن تا زنت کمی روحیه بگیره فهمیده شد
کمال ؛ فهمیده شد خان صاحب
خان ؛ مینه دخترم چادریته بکش و در اطاق مه بیا کمال و ابراهیم شما هم بیاین
ابراهیم ؛ درست است خان صاصب
خان ؛ بیا دخترم رو به روی شوهرت بنشین
مینه ؛ درست است خان صاحب
خان ؛ خوب بیبینین اولادا امروز به حیث خان نی بلکه به حیث یک پدر برای تان نصیحت میکنم کمال بچیم هر چی بود گذشت بعدازی یک تار موی مینه خیانت شود از خود گله بکنی از مه نی دوم کوشش کن راضی که در دل داری به زنت مینه بگوی تا دلت خالی شود
کمال ؛ درست است خان صاحب
خان ؛ آفرین بچیم
ابراهیم بچیم
ابراهیم ؛ بلی خان صاحب
خان ؛ فردا شهر میری درست است بر یک مدت کار های شهر را تو پیش ببر من رفته نمیتانم
ابراهیم ؛ درست است خان صاحب اما
خان ؛ اما چی ؟
ابراهیم ؛ من شهر برم اما فکرم طرف مینه میباشه
کمال ؛ تره چی به زن مه که فکرت طرف زن مه میباشه
ابراهیم ؛ چون تو یک وحشی هستی میترسم مینه را بی کس کوی فکر نکنی از بین نبریش چون تو عادت داری
کمال ؛ لعنتی سر مه گپ میزنی
خان ؛ بس است ابراهیم اینجه وقتی مه باشم کسی به کسی کار گرفته نمیتانه گپه فهمیدی برو لباسایته جم کن صبح وقت سفر داری
ابراهیم ؛ اوف پدر
مینه ؛ بس است بسسسسس است دگه حوصله نمیتانم دگه طاقت ندارم که هر دقه جنگ شما ره ببنم امروز باید کل موضوع را مه بفهمم خبر شوم که کمال چی راض دارد و ابراهیم چرا همیشه طرف داری مره میکنی جواب بتین جواب میخایم
ابراهیم ؛ مینه مه فقط خوبی تره میخایم بس
مینه ؛ دگه نخوا نخواستیم نخوا
ابراهیم ؛ مینه
مینه ؛ بس است لطفٱ
خوب بگو تو چرا مره زنت قبول نداری تو بگو چرا اتا یک شب همرای مه مثل خانمت رفتار نکردی تو بگو که چرا مره نمیخواهی وقتی نمیخواهی چرا طلاقم نمیتی راضی که پیش تو است چی است چی راض داری که مرا زنت قبول نمیکنی خیره جواب بتی کمال میمیرم از غم
ابراهیم ؛ خیره گریه نکن مینه جان
مینه ؛ ابراهیم دلم میکفه
کمال ؛ چون مه قاتل دختری هستم که دوستش داشتم مه قاتل هستم مینه مه قاتل هستم
امشب یک قسمت تحفه نشر میشود به شرط که لایک کمنت کنین
Be the first to know and let us send you an email when قاب گفتگو Qabe Goftogo posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.