افکار زیبا

افکار زیبا نشر بهترین مطالب اسلامی، علمی، انگیزشی و آموزشی

📚  #حکایتی‌_بسیار_زیبا_و_خواندنی💎مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه که رسید جوان زشت و آبله رویی را دید. با چشمان چپ و س...
30/11/2025

📚 #حکایتی‌_بسیار_زیبا_و_خواندنی
💎مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه که رسید جوان زشت و آبله رویی را دید. با چشمان چپ و سر بی مو و دهان گشاد و لب های کلفت و پوستی تیره.
مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:
ای مردک از این جا برو و دیگر هم به این کوچه نیا! دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت می کند! جوان بدون اینکه ناراحتم شود نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت درآورد و به مرد گفت:
بگیر مال تو! من قبایم را به تو می بخشم!
مرد نگاهی به قبای خوش رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود شرمنده شد و کف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مرا ببخش! من رفتار بدی با تو کردم اما تو داری قبایت را به من می دهی!
جوان با همان لبخند گفت! ای دوست! بدان که آدمی که ظاهر بد اما باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد! چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند.

آری
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

  و آموزنده!پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبااز او نقاش...
30/11/2025

و آموزنده!
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبااز او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛
آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پایپادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.

نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدفقرار داده بود؛
نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری
نقاشی کنیم؛

پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

30/11/2025

یکی بود یکی نبود!

داستان آموزنده!عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر اللهمریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ن...
29/11/2025

داستان آموزنده!
عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی
چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟!

گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شدزیبا ترین معشوقه روزی پیر خواهد شدامروز تعبیرم کن اما خاطرت باشدخوابی که یوسف دیده هم...
27/11/2025

گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شد
زیبا ترین معشوقه روزی پیر خواهد شد

امروز تعبیرم کن اما خاطرت باشد
خوابی که یوسف دیده هم تعبیر خواهد شد

مردی که عمری تشنه‌ی جام محبت بود
یک روز از این نا مهربانی سیر خواهد شد

غره مشو این امپراطوری قدرت مند
با حمله ی مشتی مغول تسخیر خواهد شد

دستی بجنبان تا که امروز تو زیبا ییست
دستی بجنبان چون که فردا دیر خواهد شد

داستان آموزنده!روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد ؛ بعداز مدتی خواست اورا پایین بیاورد ولی الاغ ...
23/11/2025

داستان آموزنده!
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد ؛ بعداز مدتی خواست اورا پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی اید؛
پس از مدتی تلاش ملا خسته شدوپایین امد ولی الاغ روی
پشت بام به شدت جفتک می انداخت وبالا و پایین می پرید . تا اینکه سقف فرو ریخت والاغ جان باخت.ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک میکند.

ز فیض آمدنت گل به بار آمد بازتو باز آمده یی یا بهار آمد باز؟ببین در آینۀ بخت خود کز آمدنتچه رنگها به رخ روزگار آمد بازز ...
22/11/2025

ز فیض آمدنت گل به بار آمد باز
تو باز آمده یی یا بهار آمد باز؟

ببین در آینۀ بخت خود کز آمدنت
چه رنگها به رخ روزگار آمد باز

ز دولت تو هر آن روزِ خوش که رفته به عیش
گشاده کام تر از روزگار آمد باز

به پای بوس تو سروِ چمن ز گوشۀ باغ
پیاده تا لبِ جویبار آمد باز

سرِ سپهر به فتراک بسته پنداری
که از شکارگه آن شهسوار آمد باز

که رو به صید که آورد با کمان و کمند
که جانِ رفته به جانِ شکار آمد باز

گرفته گوهرِ جان بر کفِ ادب طالب
بر آستانِ تو بهر نثار آمد باز

آن روزها که شرط بقا قیل و قال بود عاشق ترین پرنده سرش زیر بال بود «حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود سرگرمی پرنده ی بدبخت فال...
21/11/2025

آن روزها که شرط بقا قیل و قال بود
عاشق ترین پرنده سرش زیر بال بود

«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود
سرگرمی پرنده ی بدبخت فال بود

یک مرد در میان دو آیینه سال ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود

تدبیر چیست؟ راه کدام است ، دوست کیست؟
این حرفها همیشه برایش سوال بود

از میوه ی درخت اساطیری پدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود

از ما زبان تو به گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محال بود

در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟
گفت: حرفی نمی زنم بنویسید لال بود

بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیا وبال بود

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کندشیرِ دوراندیش با آهو مدارا می کندزهر دوری باعث شیرینی دیدارهاستآب را گرمای تابستان ...
21/11/2025

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کند
شیرِ دوراندیش با آهو مدارا می کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می کند

دلبرت هر قدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند

از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند

مرد باشی یا زنمرگ تمامَت می‌کند!انسان باش‌تا جاودانه زندگی کنی...
15/11/2025

مرد باشی یا زن
مرگ تمامَت می‌کند!
انسان باش‌تا جاودانه زندگی کنی...

عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنمای مسافر! بازوان را حلقه کن برگردنمسربنه برسینه‌ی من ساعتی از روی لطفتا بماند هفته‌ها...
15/11/2025

عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنم
ای مسافر! بازوان را حلقه کن برگردنم

سربنه برسینه‌ی من ساعتی از روی لطف
تا بماند هفته‌ها بوی تو در پیراهنم

عاشقی نازکدلم، کم ظرف مانند حباب
دم مزن با من به تندی، زان که در دم بشکنم

می‌شماری ناله‌ام را همچو نی، بادِ هوا
خم به ابرویت نیاید، بشنوی‌گر شیونم

از منِ افتاده گر آگه نباشی، دور نیست
بی‌صدا چون سایه باشد، بر زمین افتادنم

گر شدی دلبستة من، یا منم پابندِ تو
فرقها باشد میان ما، توجانی، من تنم

پلک‌هایم شب نمی‌آیند دور از تو به هم
گر مژه برهم زنم، در دیده ریزد سوزنم

آتش عشقت نمی‌دانی چه با من می‌کند
برقِ عالمسوز را سرداده‌ای در خرمنم

آه ای هجران تو بی‌رحم چون آوار و سیل!
من نه سنگِ خاره‌ام آخر، نه کوه آهنم

نیستی آگه ز رسم دوستی، بشنو که من
آنچنانت دوست می‌دارم که با خود دشمنم!

خار در پیراهنم، چون با توام، برگِ گل است
برگِ گل، چون بی‌توام، خار است در پیراهنم

Address

Kabul

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when افکار زیبا posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Share