
12/07/2025
در کافه نشستیم و من شروع کردم به حرف زدن؛
به قول مادربزرگم، گاهی از ده میگفتم، گاهی از درختها…
او سعی میکرد لبخندش را پنهان کند، اما از برق چشمهایش پیدا بود که از پرحرفیام به وجد آمده است.
دیری نگذشت که با لحنی شوخ گفت:
«سفارش بدهیم بهتر نیست؟ نکند ما را از اینجا بیرون کنند!»
و لبخند شیطنتآمیزی زد.
من هم موافقت کردم.
با لبخند گفت: «میدانم کیک شیری دوست داری... حالا بگو، چای یا قهوه؟»
من هم لبخند زدم و گفتم:
«بین دو دوست... چه بگویم؟ نظر شما؟»
با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت:
«حالا هرچه باشد... چای تلخ یا قهوهی تند، با حرفهای تو شیرین میشود.»
🥰🫂🌑✨️