
28/02/2025
شعر زیبای فراز فلاحنژاد در قالب سپید:
پا به میدان جنگ گذاشته اند
با این عاشقی!
روسری روی سرش وِل شده...، توی...
- انفجار بمب! -
میگه:
«ببینم چشمهات کبود شده؟»
(راستی از کجا برمیگشتن...د؟)
خیابان ویرانه شده
بیگانه شن
بپیچن نبش قصّابی و
-انهدام-
(تصوری از عشق!)
بگو بگه:
«با این پیاده رو بیا و باز بیا و،...
گم نشو»،
با خودش چی فکر میکنه:
(چرا نمیگی پا کجا بذاریم...؟! روی چی؟!)
-روی... خون!-
بگه:
«بمبو کجا گذاشته بود، بیپدر؟!»
میترسد از این چشمها
راز برهنه کنن،...د،
و ایشان گفتند:
«ما بُرّنده و زهرآلودیم»
تکّه تکّه
بی اختیار
رنگ پریده...، دختران.
-لانه کرده ترس روی بغضشان!-
پیِ سرِ بریده
میسایند دست، پسران،
روی تن
سری بدون چشم؛
روی تن
سرِ دیگری...،
بیزبان،..دندان،
و سرهای دیگر،
نه دید
نه گفت
نه،... بویید!
-درد!-
(چگونه میشود نوشت؟!)
(اشتباه نه، نه همهی عمر...! نه)
چیز دیگری نوشتن،
نه واقعاً بگو:
«چگونه مینویسن...،د؟
اینها دستِ که؟
دست های که هستن...،د؟
انگشتها
حلقهام !
طور دیگری بود».
کبریت بده، به شعله بسپاریم ورق ورق؛
کبریت بده
کتاب
کوچه
شهر
دروازه دروازه
در به در
(اشتباه نه، نه همهی عمر...! نه)
و ایشان گفتند:
«ما بُرّنده و
زهر آلودیم،
ایستاده بر جنازههامان هم...،
تن به تن!»
به آتش گفت بیندازید
-آتش!-
کبریت بده؛
(اشتباه نه، نه همهی عمر...! نه)
میگم ببین:
: «به آتش انداختنت!
لَم بده
پرسه میان خاکستر نزن!
پیِ دست و پا»
(بمب را کجا گذاشته بود، بی پدر؟!)
تنها کفن
تابوتها و...،
ایشان
به بازی...،
ادامه میدهند
فرشتگان و شیاطی...،ن!
(میخندی!؟)
نوازشی
عشقی... !
نه در نوشتههامان
بو نمیکشیم و
در آغوش؛
(چند سال بیحرکت ایستادن؟)
-نمیبینید!-
به سوی شما میآیند و
و در کنارِتان... عزرائیل؛
ناپدید میشود در پیچ کوچهی روبرو
و
از پشت سر
دست میگذارد روی شانهها... .
نگو -چرا میخندی!؟-
تا بگم-نفس نفس، عاشقانه
چقدر دوستت داشته باشم؟-
حالا دیگه وقتشه که از خودش بپرسه:
«توی چه چیزهایی پیر شدیم...!؟»
و او اکنون:
«باز کن...،
پنجره رو
ببینم
توی این برف
جنازههامونو کجا میبرن...د؟»