Sheesha Media

Sheesha Media Sheesha Media, a non-profit, promoting democratic change and community transformation in Afghanistan

قصه‌ی کاظم وحیدی (۱۶)- جبهه‌ی مستضعفین در شش پل،⁠- خاطره‌ای از آخرین دیدار با سید عبدالحمید سجادی،⁠- برخورد سید یزدان‌شن...
08/26/2025

قصه‌ی کاظم وحیدی (۱۶)

- جبهه‌ی مستضعفین در شش پل،
⁠- خاطره‌ای از آخرین دیدار با سید عبدالحمید سجادی،
⁠- برخورد سید یزدان‌شناس هاشمی به عنوان فرد شماره‌اول جبهه،
⁠- تعداد مجموعی نیروهای جبهه در شش‌پل،
⁠- شکاف آشکار میان هاشمی و کریمی در جبهه،
⁠- منبع تمویل جبهه‌ی مستضعفین،
⁠- وضعیت آموزش و پرورش نیروها در جبهه‌ی مستضعفین،

قصه‌ی کاظم وحیدی (۱۶)- جبهه‌ی مستضعفین در شش پل،- ⁠خاطره‌ای از آخرین دیدار با سید عبدالحمید سجادی،- ⁠برخورد سید یزدان‌شناس هاشمی به عنوان فرد شماره‌اول جبهه،...

Royesh: When did you first realize that being a girl in Afghanistan—in your society—comes with extra challenges?Somaya: ...
08/26/2025

Royesh: When did you first realize that being a girl in Afghanistan—in your society—comes with extra challenges?

Somaya: The family is like a small society. Honestly, I could see the differences right at home. I noticed how my brother had more opportunities than I did—whatever I had, he always had something better.

And that made me wonder: why was he considered superior to me? That’s when I began to realize that, in Afghan society, girls are often valued less than boys.

But over time, this difference started to fade in our family. They gradually realized that favoring one over the other wasn’t the answer. Even though I faced more challenges, I managed to prove myself—more than my brother.

Royesh: Was your family’s financial situation good enough to support both girls and boys to go to school without hardship?

Somaya: For my older sisters, it was harder—they couldn’t go to school and had to work at home. But fortunately, by the time I and my younger sister Fatimah were in school, things had improved a bit. My father was able to support us financially so we could attend school and even take extra courses.

Read more: https://sheeshamedia.com/?p=289089

نمایشنامه‌ی «کالیگولا» اثر آلبر کامو، داستان امپراتوری را روایت می‌کند که پس از مرگ خواهر و معشوقه‌اش به پوچی جهان پی می...
08/26/2025

نمایشنامه‌ی «کالیگولا» اثر آلبر کامو، داستان امپراتوری را روایت می‌کند که پس از مرگ خواهر و معشوقه‌اش به پوچی جهان پی می‌برد و تصمیم می‌گیرد همه ارزش‌های انسانی و اخلاقی را در هم بشکند. کالیگولا نماد حاکمی است که آزادی مطلق را تنها در تخریب دیگران و نابودی قانون جستجو می‌کند. او با فرمان‌های بی‌رحمانه، مصادره‌ی اموال، تحقیر مردم و ریختن خون بی‌گناهان، امپراتوری روم را به میدان جنایت و ترس تبدیل می‌سازد. این چهره، در نگاه نخست تاریخی است؛ اما وقتی به وضعیت کنونی افغانستان می‌نگریم، شباهت‌های هولناکی میان رفتارهای کالیگولا و شیوه‌ی حکمرانی ملا هبت‌الله، رهبر طالبان، آشکار می‌شود.

افغانستان پس از سقوط دوباره‌ی کابل در ۱۵ آگست ۲۰۲۱، وارد مرحله‌ای شد که می‌توان آن را دوران پوچی سیاسی و اجتماعی نامید. طالبان به رهبری ملا هبت‌الله، نظم حقوقی و مدنی پیشین را از هم گسستند. درست همان‌گونه که کالیگولا می‌خواست «ماه» را تصرف کند و از جهان چیزی محال طلب می‌کرد، طالبان نیز از جامعه‌ی افغانستان چیزهایی می‌طلبند که با طبیعت انسان و خواست نسل جوان ناسازگار است: خاموشی زنان، توقف آموزش، حذف آزادی اندیشه و زندگی زیر سایه ترس.

کالیگولا و ملا هبت‌الله هر دو بر پایه‌ی ترس حکومت می‌کنند. کالیگولا با کشتار و بی‌رحمی مطلق، اطرافیان خود را در سکوت فرو می‌برد و طالبان با شلاق، زندان و کشتار مخالفان، همین منطق را در افغانستان زنده نگه داشته‌اند. در روم، اشراف و سناتورها در ظاهر از کالیگولا اطاعت می‌کردند؛ اما در دل علیه او می‌جوشیدند. در افغانستان نیز بسیاری از مردم و حتی بخشی از طالبان، به اجبار خاموش‌اند؛ اما درون جامعه، خشم و نارضایتی انباشته می‌شود.

جایگاه زنان در این مقایسه برجسته‌تر است. کالیگولا عشق خود را از دست داد و از آن پس، هرگونه مفهوم زیبایی، عشق و انسانیت را لگدمال کرد. طالبان نیز با محروم ساختن زنان از مکتب، دانشگاه، کار و زندگی اجتماعی، همان کار را می‌کنند: نفی زیبایی، نفی امید و نابودی نیمی از جامعه. افغانستان امروز به صحنه‌ای تبدیل شده که در آن، همانند رومِ کالیگولا، خنده و شادی ممنوع است و تنها صدای حاکم، صدای مرگ و اطاعت محض است.

از نظر فلسفی، کالیگولا نماد انسانی است که حقیقت پوچی جهان را دیده؛ اما به جای ساختن معنای تازه، به جنون و ویرانی روی آورده است. ملا هبت‌الله نیز پوچی را نه در سطح فلسفی، بلکه در سطح سیاسی و دینی به مردم تحمیل می‌کند. او به جای پذیرش تنوع، امید و زندگی، پوچی را به شکل «خلافت طالبانی» بر جامعه تحمیل کرده است؛ جایی که هیچ افقی جز زندان و تاریکی وجود ندارد.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=289086

من دختری از افغانستان هستم. در قلب آسیا زندگی می‌کنم؛ جایی که کوه‌ها بلندند، اما رؤیاهایم در دامنه‌های‌شان دفن شده‌اند. ...
08/26/2025

من دختری از افغانستان هستم. در قلب آسیا زندگی می‌کنم؛ جایی که کوه‌ها بلندند، اما رؤیاهایم در دامنه‌های‌شان دفن شده‌اند. قصه‌ای دارم، قصه‌ای پر از درد و اندوه. قصه‌ای از عشقی نافرجام، عشقی که از بدو تولد در کنارم بود، همدمم، همراه لحظه‌های خاموش و روشن زندگی‌ام. وقتی به دنیا آمدم، در کنار گهواره‌ام نشسته بود و آرام نگاهم می‌کرد. اسمش آزادی بود.

آزادی فقط یک اسم نبود، برای من نفس بود، زندگی بود، امیدی پنهان در دل تاریکی‌ها بود. وقتی به مکتب می‌رفتم، او همراهم بود. لبخند می‌زد، دستم را می‌گرفت، کنار گوشم آرام زمزمه می‌کرد: «تو می‌توانی، تو سزاواری.» در واقع، او دلیل اصلی مکتب رفتنم بود. حضورش مثل نوری بود که درونم را روشن می‌کرد. اما آزادی تنها نبود؛ دوستان زیادی داشت. یکی از نزدیک‌ترین‌هایش آبادی بود. این دو همیشه با هم بودند، سایه‌به‌سایه، گام‌به‌گام. گروهی داشتند: آزادی، آبادی، برابری و آگاهی. مردمی که اطراف ‌ما بودند، همه دوست‌شان داشتند. می‌گفتند با این چهار یار، زندگی معنا پیدا می‌کند.

روزی از روزهای کودکی، کنار رود هلمند، سنگ یشمی بزرگ پیدا کردم. سبز و درخشان، مثل امیدی در دل طبیعت زخمی. مردم قصه‌ای درباره‌اش می‌گفتند: «اگر سنگ یشم را دو قسمت کنی و نیمی‌اش را به معشوقه‌ات بدهی، هیچ قدرتی در دنیا نمی‌تواند شما را از هم جدا کند.» من باور کردم، یا شاید دلم می‌خواست باورش کنم. سنگ را به دو گردنبند تبدیل کردم. یکی را برای خودم نگه داشتم، و دیگری را به آزادی دادم. وقتی گردنبند را به گردنش انداختم، چشمانش برق زد. لبخند زد؛ آن لبخندی که همیشه دلم را آرام می‌کرد و به زندگی دلگرمم می‌ساخت.

سال‌ها گذشت. من و آزادی همیشه با هم بودیم. روزها زیر آفتاب در کوچه‌های خاکی قدم می‌زدیم، شب‌ها زیر آسمان پرستاره خواب رؤیاهای بزرگ می‌دیدیم. زندگی‌ ما پر از امید بود. خانه‌ای داشتیم که با هم اسمش را انتخاب کرده بودیم: افغانستان. خانه‌ای که پر از نور و رنگ و صدای خنده بود. دوستان آزادی هم آن‌جا را خانه‌ی خود می‌دانستند؛ کنار ما زندگی می‌کردند، بی‌دغدغه، بی‌ترس.

اما یک روز، همه‌چیز تغییر کرد. سایه‌های سنگین آمدند؛ چهره‌هایی با نام‌های تاریک و خشن: زن‌ستیزی، دین اجباری، حجاب اجباری. آمدند و سقف خانه‌ی ما را شکستند. هوای خانه را تاریک کردند. یکی‌یکی دوستانم را بردند. اول آزادی رفت، بی‌صدا، بی‌خداحافظی. بعد از او آبادی، که فقط یک ماه طاقت آورد. برابری و آگاهی هم در سکوت ناپدید شدند. حالا فقط من مانده‌ام؛ دختری در دل تاریکی، با خانه‌ای که دیگر بوی زندگی نمی‌دهد.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=289083

08/26/2025

جوانه - کورس‌های سوادآموزی کهکشان و پروین

این برنامه‌ی جوانه فعالیت‌های دو مرکز سوادآموزی را پوشش می‌دهد که مسوولان و گردانندگان آن دانش‌آموزانی هستند که با سقوط جمهوریت در افغانستان از مکتب محروم شدند.
در سلسله‌ی بازی‌های صلح بر روی زمین، دانش‌آموزان کلستر استقلال – کویته، در یک اقدام بی‌پیشینه، پس از تشکیل گروه‌های پنج‌نفره، موفق شدند، عده‌ای از خانم‌هایی در سنین مختلف را برای آموزش گرد آورند که در گذشته نتوانستند به مکتب بروند و درس بخوانند.
در مرکزهای سواد حیاتی کهکشان و پروین، در هر کدام بیشتر از دو صد خانم مصروف درس و آموزش‌اند که هرکدام قصه‌های جالبی از شمولیت خود در این مرکزها را دارند.
گروه‌های کهکشان و پروین، در جامعه‌ای که هنوز سنت‌های سخت‌گیرانه حاکم است، از طریق مسجدها و ملاامامان محل، برای جمع‌آوری دانش‌آموز کمپاین کردند و تا حالا بیشتر از یک‌سال است که فعالیت آنان جریان دارد.
روایت هرکدام از این استادانی که همه خیلی جوان‌تر از دانش‌آموزان‌شان هستند، شنیدنی و الهام‌بخش است. شما را به تماشای این برنامه در یوتیوب شیشه‌میدیا دعوت می‌کنیم.

https://youtu.be/OZXJmddQyzM?si=siHYo0FoIipZMv84

قصه‌ی کاظم وحیدی (۱۵)- فضای سیاسی سال‌های آخر دهه‌ی شصت؛- حال و هوای دفاتر حرکت اسلامی در پشاور؛- قصه‌هایی از قنبر لنگ و...
08/25/2025

قصه‌ی کاظم وحیدی (۱۵)

- فضای سیاسی سال‌های آخر دهه‌ی شصت؛
- حال و هوای دفاتر حرکت اسلامی در پشاور؛
- قصه‌هایی از قنبر لنگ و داکتر صادق مدبر و سید هادی؛
⁠- یادی از کشته شدن مرموز استاد امین؛
⁠- قصه‌ی الکل‌نوشی مجاهدین در دفتر سید هادی؛
⁠- حرکت با امکانات و تجهیزات کلینیک به سوی داخل کشور؛
⁠- وضعیت امنیتی سیاه‌خاک: نصر و سپاه و حرکت، بمباران دولت؛
⁠- زورگویی‌هایی‌های سید علوی و درگیری نصر و سپاه و اخراج سپاه از منطقه؛
⁠- حمایت قنبر از بچه‌های نصر علیه سپاه در جبهه‌گیری منطقه‌ای؛

قصه‌ی کاظم وحیدی (۱۵)- فضای سیاسی سال‌های آخر دهه‌ی شصت،- حال و هوای دفاتر حرکت اسلامی در پشاور،- قصه‌هایی از قنبر لنگ و داکتر صادق مدبر و سید هادی،- ⁠یادی ا...

با قدم‌های تند و تیز در مسیرم پیش می‌رفتم. بیمار بودم و درد شدیدی در بدنم داشتم؛ اما همچنان به راهم ادامه می‌دادم. کم‌کم...
08/25/2025

با قدم‌های تند و تیز در مسیرم پیش می‌رفتم. بیمار بودم و درد شدیدی در بدنم داشتم؛ اما همچنان به راهم ادامه می‌دادم. کم‌کم پاهایم سست می‌شد و شدت درد بیشتر می‌شد، حتی گاهی نفس‌هایم کم می‌آمد.

دلم می‌خواست چند دقیقه‌ای خستگی‌ام را برطرف کنم؛ اما ساعت نزدیک چهار بود و کلاس درسی‌ام شروع می‌شد. با این حال، درد پاهایم آزارم می‌داد. وقتی ایستادم و به کفشم نگاه کردم، متوجه شدم کهنه شده و یک تکه شیشه باریک درونش رفته است. پایم از سوزش زیاد به خون آغشته شده بود. با وجود این، ناچار بودم مسیرم را ادامه دهم.

در میانه‌ی راه، باز هم متوقف شدم؛ چون عادت داشتم همیشه با ماسک یا نقابی بر صورتم بیرون بروم و حالا بدون آن احساس ناامنی می‌کردم. تصمیم گرفتم از یک دکان ماسک بخرم. از کنار چند دکان گذشتم؛ اما هر بار که خواستم وارد شوم و چیزی بگویم، جرات نکردم. زبانم بند آمده بود؛ می‌ترسیدم لکنت زبانم آشکار شود و مورد تمسخر قرار گیرم.

در نهایت، دکانی را دیدم که فقط یک مشتری داشت. فروشنده پسری حدود بیست ساله بود که از ظاهرش، آدمی خونسرد به نظر می‌رسید. با قدم‌های لرزان به سمت دکان رفتم. قلبم به شدت می‌تپید، انگار زنجیری نامرئی زبانم را بسته باشد. هر چه تلاش می‌کردم، نمی‌توانستم کلمه‌ی «ماسک» را بگویم، چون حرف «میم» باعث شدت گرفتن لکنتم می‌شد.

فروشنده با تعجب نگاهم می‌کرد. با فشار و اضطراب فراوان، بالاخره گفتم: مـمـمـمـ… ماسک کار دارم.

ماسک را گرفتم و با خوشحالی از دکان بیرون آمدم. این اولین بار بود که با وجود لکنتم، به تنهایی چیزی می‌خریدم.

مسیرم را ادامه دادم و بالاخره به کلاس رسیدم. من در این کلاس، دخترانی را تدریس می‌کنم که مثل خودم از مکتب محروم شده‌اند. هنگام تدریس، حسی بی‌نهایت زیبا در وجودم شکل می‌گیرد که با هیچ واژه‌ای قابل توصیف نیست. وقتی با شاگردانم، که بیشترشان دختران جوان هستند، صحبت می‌کنم، احساس می‌کنم رنج و ناامیدی عمیقی در دل دارند؛ اما همچنان می‌خواهند با وجود درهای بسته مکاتب، مسیرشان را ادامه دهند.

آنها از رویاهای پیش از آمدن طالبان برایم می‌گویند:

«ما تازه به آزادی و احترام نسبی در خانواده رسیده بودیم؛ ولی با آمدن طالبان همه چیز نابود شد. رویای پدر و مادرمان این بود که ما داکتر، حقوق‌دان، نویسنده یعنی دخترانی مستقل شویم که به کسی محتاج نباشیم؛ اما امروز حتی اجازه نداریم تنها از خانه بیرون برویم. قدم زدن آزادانه در خیابان‌های کابل برای ما به یک رویا تبدیل شده است. با این حال، هنوز درس می‌خوانیم تا روزی درهای مکتب باز شود و زندگی‌ ما مثل گذشته شود.»

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=289080

من نوری‌ام در دل تاریکی، امیدی در بطن ناامیدی و صدایی برای خاموش‌مانده‌ها. منم، شهلا جلیلی؛ دختری هفده‌ساله از سرزمین زخ...
08/25/2025

من نوری‌ام در دل تاریکی، امیدی در بطن ناامیدی و صدایی برای خاموش‌مانده‌ها. منم، شهلا جلیلی؛ دختری هفده‌ساله از سرزمین زخم‌خورده اما مقاومِ افغانستان.

در کشوری که جنگ، فقر و تبعیض همچون سایه‌ای سنگین بر زندگی مردم افتاده، من چشم به آینده‌ای روشن دوخته‌ام. من صدای دخترانی‌ام که اجازه‌‌ی فریاد زدن نداشتند، صدای آن‌هایی که زیر خاکستر سکوت دفن شدند. در حالی‌ که اطرافم پر از صداهایی‌ست که می‌خواهند خاموشم کنند، برخاسته‌ام تا نگذارم شعله‌ی امید در دل دختران سرزمینم خاموش شود.

شهلا یعنی دختری شجاع؛ دختری که با دستانی خالی اما قلبی پُر از رؤیا، در برابر تبعیض‌ها ایستاده است.

من نه سلاح دارم، نه قدرت، نه رسانه‌ای که حرف‌هایم را فریاد بزند؛ اما ایمان دارم، ایمان به ارزش خودم، به توانایی زنان، به قدرت آموزش. هر روز که از خانه بیرون می‌روم یا پشت یک دفترچه رؤیاهایم را می‌نویسم، با دنیایی از محدودیت‌ها و تحقیرها روبه‌رو می‌شوم؛ اما می‌دانم هر گامی که با شجاعت برداشته شود، می‌تواند مسیری نو برای دیگری باز کند.

وقتی می‌گویم «دختر افغانستان»، این فقط یک عبارت ساده نیست؛ پشت این واژه، جهانی از درد، صبر، جنگ و امید پنهان است.

دختر افغانستان بودن یعنی بزرگ شدن با هزار باید و نباید؛ یعنی هر قدمت باید توجیه شود، حتی خندیدنت. یعنی تلاش برای نفس کشیدن در محیطی که زن بودن، خودش جرم است. این واژه، تکه‌تکه‌ی زندگی ما را در خود دارد؛ اشک‌هایی که بی‌صدا ریخته شدند، امیدهایی که در دل شب جوانه زدند و دل‌هایی که با وجود همه‌ی شکست‌ها، هنوز می‌تپند.

وقتی می‌گویم «افغانستان»، یعنی سرزمینی که آسمانش هنوز آبی‌ست، اما در لایه‌های پنهانش دود و آتش جنگ جریان دارد.

افغانستان یعنی سرزمین تضادها؛ جایی که طبیعتش زیباست؛ اما دل‌های مردمش زخمی‌ست. جایی که کودکان، پیش از آموختن الفبا، صدای تیراندازی را یاد می‌گیرند. جایی که مادران با لبخند، فرزندان‌شان را به مکتب می‌فرستند، اما در دل نگران‌اند که شاید این آخرین‌بار باشد. افغانستان سرزمینی‌ست که هنوز زنده است، هنوز نفس می‌کشد؛ هرچند زخم‌های عمیقی بر تن دارد.

وقتی می‌گویم «دختر افغانستان»، یعنی من؛ دختری که رفتن به مکتب برایش نبردی روزانه است، نوشتن انقلابی خاموش و رؤیا دیدن، سرپیچی از مرزهای تحمیل‌شده.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=289077

په افغانستان کې د ولسمشر محمد داود د حکومت له نسکورېدو وروسته د وحشتونو د پيل، د يرغلونو په وړاندې مقاومت، د واک په سر ک...
08/25/2025

په افغانستان کې د ولسمشر محمد داود د حکومت له نسکورېدو وروسته د وحشتونو د پيل، د يرغلونو په وړاندې مقاومت، د واک په سر کورنيو جګړو، غربت، بې عدالتي او په پرله پسې توګه د پرديو په نوښت د حکومتونو د نسکورولو لپاره د جګړو د تسلسل له امله ډېر افغانان مجبور شول چې هېواد پريږدي. د هغوى له جملې څخه ځينې يې غواړي په خپله خوښه راستانه شي او ځينې نور يې د کوربه هېوادونو لخوا د زور له لارې را ايستل کېږي. د خپلواکي او اسلامي نظام لپاره د افغانانو سپېڅلې هيلې او سرښندنې د پرديو لخوا د خپلو ستراتیژیکو اهدافو قرباني او د افغان کډوالو شتون په افغانستان کې د جګړو د دوام، سياسي نفوذ، نړیوالو مرستو د جلب او نورو استخباراتي موخو وسيله وکرزيده.

متأسفانه افغان حکومتونو هم له خپل هیواد څخه د هجرتونو د مخنیوي او د خپلو هېوادوالو د راستنولو لپاره نه بنیادي پريکړې وکړې او نه يې هم ملي تګلاره جوړه کړه. اوس، چې ستراتيژيک وضعیت بدل شوي دى، هماغه پخواني کوربه هېوادونه افغان کډوال په زور، جبر، توقیف، او سپکاوي سره بېرته افغانستان ته شړي. شک نشته چې هېواد ته د راستنيدو پرېکړه، د زړه له درده وي، له هېواد سره د مينې له امله وي او که د ناوړه حالاتو له امله د مجبوريت پربنسټ وي، درنه قرباني غواړي او ستونځمنه پريکړه ده. افغان کډوالو په ګاونډيو هيوادونو کې د څو لسيزو له تيريدو وروسته په هغه ټولنه کې ځانونه مدغم کړي دي. هغوى د زور له لارې د بيرته راستنيدو په مهال له ځانه سره هيلې لري، خو په پلارني هېواد کې ورته هر څه بدل وي او طبیعي خبره ده چې ځينې يې د مختلفو عواملو په اساس له ستونځو سره مخامخ کيږي.

داسې فکر کول چې که یو څوک بېرته هېواد ته راځي، وطن به ورته نورو خلکو تیار، ښېرازه او د ژوند له هر ډول اسانتیاوو څخه ډک کړى وي، یوه خيالي او غیرواقعي تمه ده. هېڅ هېواد نشي کولای چې د ستنېدونکو لپاره د هغوى له هيلو سره سم حالت وضعیت رامنځته کړي. په نړيواله کچه بډايه او ښېرازه هېوادونه د پرديو لخوا نه بلکې د خپلو خلکو په زحمت، نوښت، عزم، ګډو هڅو او ګډ کار ښېرازه شوي دي.

نور دلته ولولئ: https://shorturl.at/2xtvK

وقتی نخستین گام‌های پروژه‌ی «روایت‌های شفاهی» را با قصه‌های شخصی افراد برداشتم، به این باور رسیده بودم که قصه‌های برگرفت...
08/24/2025

وقتی نخستین گام‌های پروژه‌ی «روایت‌های شفاهی» را با قصه‌های شخصی افراد برداشتم، به این باور رسیده بودم که قصه‌های برگرفته از حافظه‌ی فردی، اگر درست شنیده و به‌درستی ثبت شوند، می‌توانند به بخش مهم و ارزشمندی از حافظه‌ی جمعی تبدیل گردند. انسان‌ها، هرچند گاه در حاشیه‌ی تاریخ ایستاده‌ باشند، اما هر کدام‌شان حامل داستانی‌اند که اگر مجال گفتن بیابد، پرتوی تازه بر فهم ما از گذشته می‌افکند. این پروژه، از آغاز، تلاشی بود برای شنیدن صداهایی که کمتر شنیده شده‌اند؛ صداهایی از عمق تجربه‌ی زیسته، از میان ویرانه‌های جنگ، از درون رنج‌ها، امیدها و لحظه‌هایی که در هیچ متن رسمی نیامده‌اند. به همین دلیل، با استفاده از تعبیری که از استاد جواد سلطانی داشتم، آن را «روایت حذف‌شدگان» لقب دادم. عنوانی که در جریان قصه‌ها، هرچه پیش‌تر می‌رفتم، به عمق آن بیشتر نایل می‌شدم.

با گذشت زمان و نشر بخش‌هایی از این روایت‌ها، به‌تدریج تماس‌هایی دریافت کردم از سوی افرادی که خود را در بخش‌هایی از این روایت‌ها دخیل می‌دانستند—چه به‌عنوان شاهد، و چه گاه به‌عنوان یکی از بازیگران مستقیم ماجرا. بعضی از آن‌ها نکاتی را در تصحیح یا تکمیل یک روایت خاص مطرح می‌کردند؛ برخی دیگر، تجربه‌ی شخصی‌شان را در حاشیه‌ی همان روایت، به یاد می‌آوردند. این تماس‌ها برایم تنها نشانه‌ی بازخورد نبودند، بلکه به‌مثابه‌ی شاخک‌های زنده‌ی حافظه‌ی جمعی عمل می‌کردند که با هر روایت تازه، بخش‌های بیشتری از گذشته‌ی ما را به جنبش درمی‌آوردند.

از این دوستان خواستم که یا به‌صورت مستقیم در روایت‌گری شرکت کنند، یا آنچه را به‌یاد دارند، به‌صورت مکتوب یا صوتی، برایم بفرستند. آنچه دریافت کردم، نه‌فقط داده‌هایی خام، بلکه گواهی‌های زنده‌ای از حضور انسان‌ها در متن حوادث تاریخی بود. با هر پیام، با هر یادداشت، با هر صدای فرستاده‌شده، تصویر تازه‌ای از یک حادثه‌ی آشنا به‌دست می‌آمد—گویی قطعه‌ای از یک پازل پیچیده، آرام‌آرام سر جایش قرار می‌گرفت.

پاسخ مثبت شمار قابل توجهی از این افراد، برایم انگیزه‌بخش بود. این مشارکت نشان داد که روایت شفاهی، برخلاف تصور رایج، پروژه‌ای فردی نیست، بلکه فرآیندی تعاملی، جمعی و زاینده است؛ فرآیندی که حافظه‌ها را به گفت‌وگو با یکدیگر می‌کشاند و حقیقت را نه به‌عنوان یک نقطه‌ی ثابت، بلکه به‌عنوان شبکه‌ای از تجربه‌های درهم‌تنیده، بازمی‌نمایاند.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=289071

Royesh: Before you entered university, you had a trip to Japan. What was that for? How did you get into that competition...
08/24/2025

Royesh: Before you entered university, you had a trip to Japan. What was that for? How did you get into that competition? Who were you competing with, and what was the outcome?

Maryam: That was an interesting experience. You had asked our English teacher to organize a contest. She conducted several interview rounds for eligible students including myself even though I had just joined Marefat (she knew me from Kateb). Even though I’d missed the first few rounds, she let me participate. I didn’t really know what others were doing, but I saw that some people only took a speaking test—just like the one I did. What was interesting was that, instead of selecting three people, they only chose one—me. Then you told me: Now build your own team. That meant you trusted me, and I got to pick two more members. I already knew Benin—she was my friend. I didn’t know Somaya, but someone recommended her to me. That’s how our team was formed.

I had only a little background in debate from school—just some basic things I remembered. We didn’t have much time to prepare. In just a few weeks, we had to get familiar with that specific format of debate.

Then, the visa issue came up. We couldn’t get visas directly from Kabul, so we had to go to Pakistan. We went to Islamabad and found out the visa queue was extremely long and slow. So, the three of us and our mentor traveled to Karachi. After three weeks, we finally got our Japanese visas. Then we went to Japan.

It was a major competition. Honestly, it was kind of a shock—for me at least— because 13 countries had sent their top representatives. In their schools, debate is part of their system—they have school teams, national and international competitions. I don’t remember all the details of the debates, but we came in second place. Japan came first. I think we performed really well.

Read more: https://sheeshamedia.com/?p=289068

یک دختر ۱۴ ساله بودم که حساب و الجبر می‌خواندم. با چادر سفید و کتابچه‌ی سرخم، لبخند بر لب داشتم.در سرم فرمول‌های ریاضی، ...
08/24/2025

یک دختر ۱۴ ساله بودم که حساب و الجبر می‌خواندم. با چادر سفید و کتابچه‌ی سرخم، لبخند بر لب داشتم.

در سرم فرمول‌های ریاضی، جمع، تفریق، ضرب و تقسیم بود. به این فکر می‌کردم که اگر همه‌چیز در دنیا برابر تقسیم شود، چه دنیای قشنگ‌تری خواهیم داشت و همین‌طور در دلم هزاران رویا بود.

در راه کورس بودم و امتحان ریاضی داشتم. به آینده فکر می‌کردم که در امتحان ریاضی مکتب نمره‌ی کامل را بگیرم و به خوبی صنف نهم را به پایان برسانم. گاه‌گاهی با خودم در مورد آینده فکر می‌کردم و می‌گفتم من که به دانشگاه بروم خیلی برایم دور است و هزاران دغدغه‌ی فکری دیگر؛ اما آن روز همه‌چیز تغییر کرد.

سر و صداها بلند شد و چهره‌ها خشن بود. همه می‌دویدند و یکی با شانه‌اش به من زد که افتادم. کتابچه‌ی سرخم خاکی شد. با دستمال آن را پاک کردم و گفتم: کاکا، متوجه باش!

سرم را بلند کردم که کسی نیست. به یکی از دخترها که به سرعت راه می‌رفت گفتم: خواهر، چه شده؟

گفت: طالب‌ها آمدند، زود برو خانه!

در ابتدا نفهمیدم چی می‌گوید، چون واقعاً برای یک دختر ۱۴ ساله فهمیدن این‌که غول‌های رویاهایش آمده‌اند سخت بود؛ اما چند قدم جلوتر فهمیدم که آن روز نه‌فقط کورس‌ها که همه‌جا تعطیل شد. آن وقت به جای فکر کردن به طالبان، با خودم گفتم امتحان ریاضی دارم، پس خانه نمی‌روم و باید امتحان بدهم. نکند استاد بگوید شهلا درس نخوانده!

با سرعت طرف کورس رفتم. تا نزدیک شدم که داخل شوم، گارد کورس گفت: دختر جان، به این شرایط خراب چرا خانه نمی‌روی؟ مگر در جریان راه کسی نگفت طالبان آمده‌اند؟

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=289065

Address

Arlington, VA
22204

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Sheesha Media posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to Sheesha Media:

Share

Category