Sheesha Media

Sheesha Media Sheesha Media, a non-profit, promoting democratic change and community transformation in Afghanistan

سمیه احمدی، ۱۷ ساله، نمادی روشن از شجاعت، رشد و رؤیاهای استوار؛ هفتمین فرزند از هشت فرزند یک خانواده‌ی کارگر و زحمتکش. د...
07/14/2025

سمیه احمدی، ۱۷ ساله، نمادی روشن از شجاعت، رشد و رؤیاهای استوار؛ هفتمین فرزند از هشت فرزند یک خانواده‌ی کارگر و زحمتکش.

در فضایی بزرگ شد که نابرابری میان دختر و پسر، بی‌صدا اما عمیق جریان داشت؛ اما او تصمیم گرفت برخیزد، بیاموزد و رهبری کند.

وقتی طالبان درهای مکتبش را بستند، او از دل تاریکی، درهای تازه‌ای به روی آموزش و توانمندسازی گشود.

با صدای پرشور، پرسش‌های جسورانه و رهبری درخشانش، درخشید؛ تیم خودش را ساخت، پرشور نوشت، ابتکار به‌خرج داد و ترس‌هایش را به نیرو و سکوتش را به سخن بدل کرد.

رؤیای سمیه تنها شخصی نیست؛ رؤیایی جمعی‌ست برای افغانستانی صلح‌آمیز که در آن کرامت انسانی برای همه، به‌ویژه برای زنان، محفوظ باشد.

در این برنامه، با دختری دیدار می‌کنیم که روزگاری با ترس گام برمی‌داشت، اما امروز با هدف گام برمی‌دارد؛ دختری از نسل رهبران فردا که راه را برای دیگران روشن می‌سازد.

گفت‌وگو را در وب‌سایت دنبال کنید: https://sheeshamedia.com/?p=288619

گاهی احساس می‌کنم در میان انبوهی از کلمات گم شده‌ام، کلماتی که هیچ‌گاه گفته نشدند، هیچ‌گاه نوشته نشدند؛ اما همیشه در گوش...
07/14/2025

گاهی احساس می‌کنم در میان انبوهی از کلمات گم شده‌ام، کلماتی که هیچ‌گاه گفته نشدند، هیچ‌گاه نوشته نشدند؛ اما همیشه در گوشه‌ای از دلم زنده مانده‌اند. دلم می‌خواهد تمام این کلمات را جمع کنم، کنار هم بچینم، از آن‌ها پلی بسازم به گذشته، به تمام لحظاتی که در گوشه‌ای از قلبم جا مانده‌اند؛ اما مگر می‌شود؟ مگر می‌توان گذشته را به حال آورد؟ مگر می‌توان حرف‌هایی را که سال‌ها در سکوت مدفون شده‌اند، دوباره زنده کرد؟

زندگی شبیه کوچه‌هایی‌ست که بارها از آن‌ها عبور کرده‌ای؛ اما هنوز هم در هر گذر، چیزی تازه در آن‌ها می‌بینی. بعضی کوچه‌ها بوی خاطره می‌دهند، بوی روزهایی که دیگر بازنمی‌گردند، بوی آدم‌هایی که روزی بودند و حالا نیستند. هر چقدر هم که جلوتر بروی، بعضی چیزها از تو جدا نمی‌شوند. خاطراتی که در یک نگاه جا مانده‌اند، بغض‌هایی که در یک خداحافظی ناتمام خفه شده‌اند و دل‌هایی که میان گذشته و حال سرگردان‌اند.

من همیشه فکر می‌کردم آدم‌ها می‌آیند تا بمانند؛ اما اشتباه می‌کردم. آدم‌ها فقط مسافرند، می‌آیند، لحظاتی را با تو شریک می‌شوند، بعد می‌روند. بعضی‌ها آن‌قدر بی‌صدا که حتی متوجه رفتن‌شان نمی‌شوی و بعضی‌ها چنان با هیاهو که تا سال‌ها جای خالی‌شان در زندگی‌ات باقی می‌ماند.

حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر از خودم فاصله گرفته‌ام. آن دختری که روزی با کوچک‌ترین چیزها خوشحال می‌شد، حالا با هیچ‌چیز به وجد نمی‌آید. آن دختری که روزی خیال می‌کرد دنیا جای زیبایی‌ست، حالا در میان زخم‌های نادیده‌اش گم شده. نمی‌دانم چه شد که این‌گونه شد. شاید دنیا همان است و من عوض شده‌ام، شاید هم دنیا تغییر کرده و من جا مانده‌ام.

کاش می‌شد دوباره به عقب برگشت، نه برای تغییر گذشته، نه برای پاک کردن اشتباهات، فقط برای یک لحظه، یک نگاه، یک لبخند از روزهایی که دیگر تکرار نمی‌شوند. کاش می‌شد برای چند لحظه همان کودک ساده‌ای شد که با بارش اولین قطره‌های باران، دست‌هایش را رو به آسمان می‌گرفت و از ته دل می‌خندید.

باران همیشه برایم یک نوع حس رهایی داشته است. انگار که تمام غم‌ها را می‌شوید، تمام خستگی‌ها را با خود می‌برد. دلم می‌خواهد زیر باران راه بروم، بی‌هدف، بی‌مقصد، بگذارم که خیابان‌های نم‌ناک پاهایم را به هر کجا که می‌خواهند ببرند. شاید در یکی از همین خیابان‌ها، در یکی از همین کوچه‌های خلوت، چیزی از خود گذشته‌ام را پیدا کنم. شاید بتوانم دوباره آن حس‌هایی را که گم کرده‌ام، در میان قطره‌های باران بازیابم.

اما مگر می‌شود؟ مگر می‌توان زمان را به عقب برگرداند؟ مگر می‌شود دل‌هایی را که شکسته‌اند، دوباره مثل روز اول‌شان کرد؟ بعضی زخم‌ها، هر چقدر هم که بگذرد، باز هم دردی کهنه در دل آدم باقی می‌گذارند، باز هم در لحظه‌هایی بی‌هوا سر باز می‌کنند و تمام روزهایت را تلخ.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=288616

شهرکی کوچک اما سرشار از مردمانی مهربان که برای بقای زندگی‌شان تلاش می‌کنند؛ تا روزهایی را که از عمرشان باقی مانده، به‌خو...
07/14/2025

شهرکی کوچک اما سرشار از مردمانی مهربان که برای بقای زندگی‌شان تلاش می‌کنند؛ تا روزهایی را که از عمرشان باقی مانده، به‌خوبی و در امنیت سپری کنند. هر کسی، از پیر و جوان، کودک و بزرگ، زن و مرد، مشغول کار خودش بود.

در چهره‌ی کودکان معصومی که در دنیای کودکانه‌ی خود غرق بودند، لبخندی شیرین به پهنای صورت‌شان دیده می‌شد، کودکانی که بزرگ‌ترین دغدغه‌ی‌شان، خریدن یک پوقانه یا یک چوشَکی بود.

دانش‌آموزان با چهره‌هایی شاد، دوان‌دوان به سوی مکتب می‌رفتند تا قدمی برای آموختن چیزهای جدید در سال نو بردارند.

اما در میان این شور و شوق، نگاه‌هایی پر از حسرت نیز وجود داشت.

آری! دخترانی بودند که به دانش‌آموزانِ در حال رفتن به مکتب نگاه می‌کردند. دروازه‌های مکاتب نه با قفل، بلکه با زنجیر به روی آن‌ها بسته شده بود.

آن نگاه‌های پر از حسرت و درد را نه تنها در چشمان دخترانِ اطرافم، بلکه در چشمان میلیون‌ها دختر افغان می‌توان دید؛ دخترانی که با دلی پر از حسرت به دروازه‌ی مکاتب و شاگردانی که اجازه‌ی ورود دارند، می‌نگرند.

یک سال دیگر نیز گذشت؛ اما هنوز خبری از باز شدن مکاتب دخترانه یا زنگی که نشانی از آغاز باشد، به گوش نمی‌رسد.

امروز، من نیز دختری را دیدم که شاید تا امروز حتی یک‌بار هم وارد مکتب نشده باشد. دختری با چشمان درشت، موهای ژولیده، رنگ پوست گندمی و قدی متوسط که من زیر نگاه‌های حسرت‌بار او قرار گرفته بودم و چشمش را از من نمی‌کَند.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=288613

یکی از مشکلاتی که از آن رنج می‌بردم، حکمرانی طالبان بود. آن را نوشتم: «آمدن طالبان». شماره‌ی یک را هم نوشتم؛ ولی مطمئن ب...
07/14/2025

یکی از مشکلاتی که از آن رنج می‌بردم، حکمرانی طالبان بود. آن را نوشتم: «آمدن طالبان». شماره‌ی یک را هم نوشتم؛ ولی مطمئن بودم هیچ دلیلی برای شکرگزاری ندارم. شروع کردم به فکر کردن؛ قبلاً چه بودم و چه داشتم، حالا چه دارم و چه هستم. همین‌طور که فکر می‌کردم، چشمم به خود کتاب «معجزه‌ی شکرگزاری» افتاد. نوشتم:

یک: شکرگزارم از آمدن طالبان، به‌خاطر این‌که شروع به مطالعه کردم. من قبل از آمدن طالبان اصلاً کتاب غیردرسی مطالعه نمی‌کردم. فکر می‌کردم تمام دنیا در کتاب‌های بیولوژی، فیزیک، کیمیا و ریاضی خلاصه می‌شود؛ اما بعد از آمدن آن‌ها، به دلیل افسردگی و ناراحتی روحی که داشتم، به کتاب‌ها پناه بردم. ورودم به دنیای کتاب‌ها مرا به نسخه‌ی بهتری از خودم تبدیل کرد. کتاب‌ها برای من تبدیل به شفا شدند و این‌طوری دنیای فراتر را دریافتم.

دو: شکرگزارم از آمدن طالبان، چون توانستم با استاد عزیز «رویش» آشنا شوم. صادقانه بگویم، قبلاً فقط نام او را شنیده بودم و در مورد اینکه چقدر احساس نیک و آموزنده در مورد نسل آینده دارد، نمی‌دانستم؛ ولی حالا این فرصت را دارم که شاگردش باشم. این، از بهترین اتفاقات زندگی‌ام تا امروز به‌شمار می‌رود. وقتی زیر سخنان او می‌نشینم، دنیا همان‌طور که او توصیف می‌کند، زیبا می‌شود. تک‌تک کلماتش قلبم را لمس می‌کند. افتخار می‌کنم که شاگرد چنین معلم کوشا و دلسوزی هستم.

همان‌طور که در مورد وضعیت پیش‌آمده فکر می‌کردم، دلایل بیشتری برای شکرگزاری یافتم.

سه: شکرگزارم از آمدن طالبان، بابت این‌که امروز قدر مکتب و آموزش را بیشتر می‌دانم و بیشتر تلاش می‌کنم. قبلاً در زمان جمهوریت، وقتی فردا جمعه بود، با خوش‌حالی به خانه برمی‌گشتم، چون عاشق تعطیلات بودم. گاهی ناله می‌کردم و از سختی درس‌ها شکایت داشتم. حالا حتی روزهای جمعه را هم با مطالعه می‌گذرانم. هر لحظه از جمعه برایم به انتظار می‌گذرد تا زودتر به کورس بروم و دوباره چیزهای بیشتری بیاموزم.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=288610

رهبران فردا (7) - FutureSheLeaders سمیه احمدی: نوری که خم می شود اما نمی شکند!
07/13/2025

رهبران فردا (7) - FutureSheLeaders

سمیه احمدی: نوری که خم می شود اما نمی شکند!

رهبران فردا (7) - FutureSheLeaders - سمیه احمدی: نوری که خم می شود اما نمی شکند!سمیه احمدی، ۱۷ ساله – کابل، افغانستانSomaya Ahmadi, 17-year-old - Kabul, Afgh...

قصه‌ی استاد بیژن‌پور (۲۶)•⁠  ⁠قصه‌ی ائتلاف جبل‌السراج چه بود؟•⁠  ⁠⁠چه نیروهایی در ترکیب ائتلاف جبل‌السراج شامل بودند؟•⁠ ...
07/13/2025

قصه‌ی استاد بیژن‌پور (۲۶)

•⁠ ⁠قصه‌ی ائتلاف جبل‌السراج چه بود؟
•⁠ ⁠⁠چه نیروهایی در ترکیب ائتلاف جبل‌السراج شامل بودند؟
•⁠ ⁠⁠طرح ائتلاف جبل‌السراج از سوی چه کسانی پیشنهاد شد؟
•⁠ ⁠⁠محتوای اصلی ائتلاف جبل‌السراج چه بود؟
•⁠ ⁠⁠احمد شاه مسعود در رابطه با ائتلاف جبل‌السراج چه موضع و چه نگاهی داشت؟
•⁠ ⁠چه حلقاتی دیگر در آستانه‌ی تحولات سال ۱۳۷۱ فعال بودند؟

قصه‌ی استاد بیژن‌پور (۲۶)•⁠ ⁠قصه‌ی ائتلاف جبل‌السراج چه بود؟•⁠ ⁠⁠چه نیروهایی در ترکیب ائتلاف جبل‌السراج شامل بودند؟•⁠ ⁠⁠طرح ائتلاف جبل‌السراج از سوی چه کس...

له پیړۍ ډیره کیږي چې ملا/مدرسه او ملتپال/ملتپالنه خپلو کې سره ښکیل دي. دا شخړه او لانجه په یوې داسې ټولنې کې روانه ده چی...
07/13/2025

له پیړۍ ډیره کیږي چې ملا/مدرسه او ملتپال/ملتپالنه خپلو کې سره ښکیل دي. دا شخړه او لانجه په یوې داسې ټولنې کې روانه ده چیرته چې ولس طبعیتاً مسلمان دی، ملا پکې په هر حال کې محترم او مخکښ دی. بله خوا ملتپال هم د دې ټولنې د ژغورنې، خیر او پرمختګ لپاره څه دپاسه پیړۍ کیږي چې هلې ځلې کوي. خو ملتپال او ملا ترمنځ شخړه د دې لامل شوې چې د باندنیو خطرونو په مقابل کې په یو لاس د ګډې مبارزې په ځای، د یو بل د را پرځولو له کبله باندني دښمن ته تل تش لاس، بلکې لاس تړلي‌ ولاړ یوو.

ملا کلاسیکه اسلامي حکومتولي غواړي، خو د قرضاوي په وینا د سیاسي فقې د نشتون له کبله ملا د دغه حکومتولۍ کوم ټولمنلی ماډل نلري. نړۍ د ملت – دولت په چوکاټ کې په هیوادونو ویشل شوې ده، او د واحد خلافت کوم کلاسیک تصور یا تخیل چې ملا ته ور حفظ کیږي، عملي کیدل یې کم تر کمه لنډ راتلونکي کې شونی نه ښکاري. بله خوا ملتپال په وار وار پرځیدو نه هم درس نه اخلي او د پخلاینې په ځای اوس هم کوتک په لاس د خپلې هر ناکامۍ پړه په ملا اچوي. ملا ته بد رد ویلو سره نه یوازې دا چې ناکامي نه جبرانیږي، ورسره ملا ته د تقدس تر کچې احترام قایل ولس د ملتپال په عقیده شکمن کیږي او د خپلو عقایدو په رڼا کې شکمنو عقیدو لرونکو سره په زغرده نه ودریږي.

زه فکر کوم حالات تر دې نور حساسه کیدی نه شي. اړینه ده چې ملا (فضل الرحمان، جمعیت او جماعت خیل نه یادوم) او ملتپال رغنده مباحثه کې ښکیل شي، او ګډ لید پیدا کولو لپاره تکل وکړي. ملا چې له کوم تعلیمي نظام را وځي هلته د تحقیق او تنقید ساحه ډیره محدوده ده، زمونږ ملا مرستې ته اړتیا لري‌ چې د اسلامي تاریخ تنقیدي مطالعه وکړي، او مغالطو باندې خبر شي، د عصري‌ نړۍ حساسیتونه او سیاستونه درک کړي.

زمونږ ملتپال اړ دی چې د توکمیږ، ملي او فرا ملي چوکاټونو کې همهاله اوسیدو لپاره تګلاره رامنځ ته کړي. که یو جرمن همهاله جرمن توکمی، د جرمني تبعه او د اروپا وګړی کیدی شي، افغان ولې پښتون/تاجک/هزاره، افغان او د اسلامي امت رکن نه شي کیدی؟ نه د ملا دا کار سم دی چې د نږدې وزیرستان درد او تکلیف کیسه کې نه دی خو په منځني ختیځ ژاړي (یعني سره یې ویشي) او نه هم د ملتپال دا نظر سم دی چې د منځني ختیځ غم څه کوم، ماته مې خپل کلی او کهول مهم دی. دا ویش هم د همدې ملا او ملتپال ترمنځ د شخړې زیږنده دی که نه هیڅ با احساسه انسان د ظلم ویش نه کوي، او هغه لپاره مظلوم هر ځای کې مظلوم دی او ظالم، ظالم.

بشپړ متن په وېب‌سایټ کې ولولئ: https://tinyurl.com/yzcmdhcr

من مهاجرم. تنها جرمی که مرتکب شده‌ام، پناه بردن به کشور همسایه است، به این امید که شاید بتوانم بدون محدودیت زندگی کنم؛ ا...
07/13/2025

من مهاجرم. تنها جرمی که مرتکب شده‌ام، پناه بردن به کشور همسایه است، به این امید که شاید بتوانم بدون محدودیت زندگی کنم؛ اما نمی‌دانستم که مهاجرت، خود نبردی‌ سخت و طاقت‌فرساست. هزاران قصه‌ی حماسی برای گفتن دارم، حکایت‌هایی که بیان‌شان آن‌قدر دشوار است که در قالب واژه‌ها به‌درستی درک نمی‌شوند.

هر باری که قدم در خاک کشورهای همسایه گذاشته‌ام، آن‌قدر برایم سنگین بوده که توان راه رفتن را از من گرفته. مرا تحقیر کرده‌اند، دشنام داده‌اند، با فحش کرامت انسانی‌ام را نادیده گرفته‌اند؛ فقط به این دلیل که افغانستانی‌ام و مهاجر. اما من از نسل خراسان قدیم‌ام، من ریشه در این جغرافیا دارم…. نمی‌دانم این کشور چگونه این‌گونه بی‌پروایانه همسایگی‌اش را به فراموشی سپرده. تنها در زبان می‌گویند که «ارزش‌های‌ ما یکسان است، زبان‌ ما فارسی است، دین ‌ما مشترک و اسلام است»؛ اما در عمل چرا دردها و خوشی‌های ما مشترک نیست؟ تنها فرق ‌ما این است که مرزها ما را از هم جدا کرده‌اند که همین خط‌های مرزها ما را از دایره‌ی عدالت نیز بیرون رانده‌اند که همه‌روزه می‌بینیم، کشور همسایه‌ی غربی ما، چگونه با پناه‌جویانی که در کشورشان پناه برده‌بودند، رفتار می‌کنند. واقعا هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند عمق این رفتار غیر انسانی را توصیف کند.

من قربانی سیاست‌های ناعادلانه شده‌ام. یکی مرا جاسوس می‌خوانَد، دیگری خائن. هیچ‌کس نمی‌داند که من در بازی سیاست، هیچ نقشی نداشته‌ام. بدون هیچ جرمی، مشت‌هایشان صورتم را کبود کرده‌اند. دردناک‌تر آن‌که تمام فروشگاه‌ها و دواخانه‌ها را جست‌وجو می‌کنم و با التماس برای کودکم شیر می‌طلبم؛ اما آن‌ها با تمسخر به من نگاه می‌کنند و می‌گویند: «ما به افغانی چیزی نمی‌فروشیم.»

این تحقیرها تلخ‌تر از زهر است؛ اما باز با چشمان اشک‌آلود برای کودکم زاری می‌کنم. پاسخ اما، تلخ و زجرآور است. شب را با کودکم اشک می‌ریزم: من از نابرابری و ظلم و او از گرسنگی و تشنگی. تنها کاری که از دستم برمی‌آید، این است که برایش لالایی بخوانم:

«مهاجر، پرنده‌ی بی‌لانه را گویند؛

مهاجر، دردِ بی‌شانه را گویند؛

مهاجر، حکایت نابرابری و بی‌عدالتی‌ست.

مهاجر که شدی، تنها بغض‌هایت را در گلو می‌ریزی و دردهایت را بی‌صدا فریاد می‌زنی.»

فقط می‌خواستم پناهگاهی برای ماندن و نانی برای خوردن داشته باشم. دلم سخت گرفته و خونین است از این دردها و کدورت‌هایی که حق ما نبود. اگر فرصتی برای کار کردن و پناهگاهی برای زندگی داشتم، هرگز به مهاجرت فکر نمی‌کردم. من هم نمی‌خواستم زیر بار منت دیگران، معنای زندگی واقعی را فراموش کنم.

خواب بودم که با ظلم، آواره‌ام کردند. تمام دارایی‌ام، لباس‌ها و عکس‌های یادگاری روی دیوار را جا گذاشتم. جز اشک و اندوه و مصیبت، سوغاتی از وطنم نداشتم. با لب تشنه و دل پریشان دوباره به وطنم برگشتم، وطنی که برایش قول آبادی داده بودم؛ اما هنوز خودم آواره‌ام. نه خانه‌ای دارم، نه کاشانه‌ای.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=288599

با تغییر نظام، بزرگ‌ترین ضربه بر مردم افغانستان وارد شد. بسیاری آواره و سرگردان شدند و شمار زیادی از مردم، مهاجر در کشور...
07/13/2025

با تغییر نظام، بزرگ‌ترین ضربه بر مردم افغانستان وارد شد. بسیاری آواره و سرگردان شدند و شمار زیادی از مردم، مهاجر در کشورهای بیگانه.

اما از همه دردناک‌تر، کودکان بی‌شماری بودند که به دلیل فروپاشی اقتصادی، وارد کارهای سخت و طاقت‌فرسا شدند. روایت «دستان سرد و قلب پرمهر» از زندگی پرمشقت دختری به نام ستاره، گویای همین واقعیت است.

صبح روز پنج‌شنبه، آغاز زمستان سرد بود؛ با تمام سختی‌هایش اما باز هم دل‌نشین و گوارا. مثل هر سال، بارش برف و باران مردم را به تکاپو انداخته بود تا برای سه ماه به مهمانی زمستانی بروند؛ اما این مهمانی برای بسیاری، نه خوش‌آیند است و نه پذیرفتنی.

طبق برنامه‌ی همیشگی، من باید پیش از ظهر خیاطی می‌کردم و بعد از ظهر، برای تدریس زبان انگلیسی به کودکان، به کورس می‌رفتم.

امروز هوا خیلی سرد و بارانی بود. با خودم فکر می‌کردم شاید شاگردانم به دلیل سرما نیایند؛ چون همه‌ی شان کودک‌اند و شاید خانواده‌های‌شان نگذارند در چنین هوایی از خانه بیرون شوند.

دل‌نا‌دل بودم که بروم یا نه؛ اما تصمیم گرفتم که نباید تدریسم را متوقف کنم. لباس گرم و دستکش پوشیدم و با برادر کوچکم راهی کورس شدم.

هوا آن‌قدر سرد بود که مطمئن بودم اگر کسی لباس گرم نمی‌پوشید، مریض می‌شد. باران هم شدید می‌بارید.

من و برادرم کوچه‌های پر از گل‌ولای منطقه‌ی «چاه بابه» را طی می‌کردیم. هیچ‌کس در کوچه‌ها دیده نمی‌شد. با هر قدم، باران تندتر می‌شد و با خودم گفتم: چرا آمدم؟ حداقل برادرم را با خود نمی‌آورد.

در همین فکر بودم که به دروازه‌ی کورس رسیدم. وقتی وارد صنف شدم، دیدم همه‌ی شاگردانم آمده‌اند. سلام کردم و آن‌ها با مهربانی جوابم را دادند.

من کودکان را خیلی دوست دارم. همیشه دوست دارم آن‌ها را تشویق کنم که در هر شرایطی درس بخوانند. تدریس در کورس، برایم انگیزه‌ای‌ست تا کودکان بیشتری را به آموختن علاقه‌مند کنم.

صنف تا ساعت ۳ ادامه یافت. پس از پایان درس، شاگردانم به خانه‌های‌شان برگشتند؛ خانه‌هایی که مطمئن بودم مادران‌شان منتظرشان بودند، با آغوشی گرم و خانه‌ای گرم‌تر.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/3zc5w43m

من، دختر هفده‌ساله‌ای هستم که در رقابت مهارت‌های رهبری، ایده‌های خلاقانه جهانی و ارائه راه‌حل‌هایی برای چالش‌های بین‌الم...
07/13/2025

من، دختر هفده‌ساله‌ای هستم که در رقابت مهارت‌های رهبری، ایده‌های خلاقانه جهانی و ارائه راه‌حل‌هایی برای چالش‌های بین‌المللی که از سوی نهادهای «کمیته کنگره جهانی جوانان» (Global Youth Global Congress Committee) مؤسسه‌ی بین‌المللی استودک (Studec International) و «سازمان بین‌المللی اهداف جهانی» (Global Goal International) برگزار شده بود، در میان ۱۲۰۰ شرکت‌کننده از سراسر جهان، در جمع ده نفر برتر انتخاب شدم. همه‌ی ما شرکت‌کنندگان در رده‌ی سنی ۱۵ تا ۱۸ سال بودیم. هدف این کنفرانس، پرورش رهبران جوان برای ایجاد تغییرات پایدار، ارایه‌ی راهکارهای نوآورانه برای مشکلات جهانی و ایجاد شبکه‌ای از فعالان جوان از سراسر دنیاست.

در کشوری زندگی می‌کنم که دختران در میان محدودیت‌های خانواده، جامعه و فضای اطراف رشد می‌کنند. کشوری که در آن، دختر بودن یعنی هر روز طعم جبر و ضجه را چشیدن است. در جایی که حق آموزش، کار و دیگر حقوق ابتدایی از ما گرفته شده است. جایی که هر لحظه مورد قضاوت قرار می‌گیریم و در دل رنج‌ها، باید به انسانی موفق تبدیل شویم؛ من در افغانستان زندگی می‌کنم.

روز پنج‌شنبه، دوازدهم جون، ساعت نزدیک یازده چاشت بود. نگرانی و مشکلات من و خانواده‌ام از چهره‌ام هویدا بود. نگرانی من تنها نبود؛ درد مشترکی بود که هزاران دختر افغان در چند سال اخیر با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند: محرومیت از آموزش، فقر، آینده‌ی نامعلوم، نداشتن کار و درآمد. خانه برایم به جعبه‌ای تنگ و تاریک تبدیل شده بود. در فکر کانکور و دانشگاه غرق بودم و اشک در چشمانم حلقه بسته بود؛ اشکی که تنها از سر درد شخصی نبود، بلکه از دیدن تلاش‌هایی بود که بی‌نتیجه مانده بود.

موبایلم را با حالی گرفته برداشتم و ایمیل‌هایم را بررسی کردم. سکوت ناامیدی و محرومیت همه‌جا را فرا گرفته بود؛ اما در میان این تاریکی، نوری درخشید. ایمیلی از سوی «کمیته کنگره جهانی جوانان ۲۰۲۵» (Global Youth Congress 2025) به چشمم خورد. وقتی آن را خواندم، باورش برایم سخت بود. حس می‌کردم کسی با من شوخی می‌کند؛ اما حقیقت داشت. از میان ۱۲۰۰ شرکت‌کننده، در جمع پنجاه برتر قرار گرفته بودم. با خود گفتم: “آماده شو، دخترت به‌زودی به تایلند می‌رود و جایزه‌ی جهانی را می‌گیرد. این آغاز نجات ما از بدبختی است!»

مادرم، که همیشه زحمتکش و حامی همه‌ی فرزندانش بوده، صورتم را بوسید و تبریک گفت. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. در ذهنم شروع به تصور کردن آینده کردم: ادامه‌ی تحصیل در یکی از مکاتب یا دانشگاه‌های خوب خارج از کشور، فرصت‌های جدید برای تیم و انجمنم، حضور در میان دوستان و تجربه‌ی آزادی. احساس می‌کردم این بار، موفقیت از آن من است.

ساعت نزدیک دو بعدازظهر، دعوت‌نامه و ایمیل را با اساتیدم شریک ساختم. آن‌ها تبریک گفتند و از ته دل خوشحال شدند. یکی از استادان گفت: «۴۰ درصد بورسیه برایت داده‌اند. از این فرصت استثنایی استفاده کن، ۶۰ درصد دیگر را خودت پرداخت کن و آینده‌ی بهتری برای خودت بساز.»

با ذوق فراوان به پیام‌های تبریکی پاسخ می‌دادم و هم‌زمان درباره‌ی کشور تایلند و جزئیات سفر تحقیق می‌کردم. فهمیدم تایلند برای کنفرانس و اقامت سه‌روزه مکان مناسبی‌ست. با خود گفتم: پس از کنفرانس، بدون شک می‌توانم در یکی از کشورها اقامت بگیرم. شاید ساده‌لوحانه بود؛ اما امید داشتم.

شب، پدرم خسته از کار برگشت. نگرانی و فشار زندگی از چهره‌اش پیداست. گفت: «این خانه را با زحمت و سختی بنا کرده‌ام، حالا باید تخلیه‌اش کنیم. جای جدید پیدا کردن سخت شده و زمین هم خیلی گران است.» دیدن غم و استیصال پدرم روحم را می‌فشرد. مادرم آرام به او گفت: «ناراحت نباش. دخترت امروز برنده‌ی جایزه شده و بخشی از هزینه‌ی سفرش را هم پرداخت می‌کنند.» پدرم با اعتماد و آرامش گفت: «هزینه‌ی سفرش را تهیه می‌کنیم. دعوت‌نامه رسمی دارد؟» با نگاه پر از شادی گفتم: بلی. لبخند پدرم، برای لحظه‌ای همه‌ی نگرانی‌ها را محو کرد.

بیشتر بخوانید: https://sheeshamedia.com/?p=288593

قصه‌ی استاد بیژن‌پور (۲۴)نخستین زمینه‌های آشنایی با استاد مزاری؛•⁠  ⁠⁠سجادی، اولین شخصی که از مزاری تعریف کرد، کی‌ بود؟•...
07/12/2025

قصه‌ی استاد بیژن‌پور (۲۴)

نخستین زمینه‌های آشنایی با استاد مزاری؛
•⁠ ⁠⁠سجادی، اولین شخصی که از مزاری تعریف کرد، کی‌ بود؟
•⁠ ⁠⁠چهره‌های اولیه‌ی ورود به جامعه‌ی هزاره کی‌ها بودند؟
•⁠ ⁠⁠تصویر ترجمان خالد از علی مزاری: رهبر آینده‌ی هزاره‌ها؛
•⁠ ⁠⁠رحیمی، اولین کسی که از مزاری و حزب وحدت نمایندگی می‌کرد، کی بود؟
•⁠ ⁠⁠تماس با چهره‌های ازبیک‌تبار قبل از سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله؛
•⁠ ⁠⁠شجاع خراسانی و شخصیت‌های دیگری که مسئول تماس با جریان مقاومت بودند؛

قصه‌ی استاد بیژن‌پور (۲۴)- نخستین زمینه‌های آشنایی با استاد مزاری،•⁠ ⁠⁠سجادی، اولین شخصی که از مزاری تعریف کرد، کی‌ بود؟•⁠ ⁠⁠چهره‌های اولیه‌ی ورود به جامعه...

رویش: در چه رشته درس خواندی و فعلاً کاری که داری چیست؟مریم: در دانشگاه رشته‌ی کمپیوتر ساینس (Major Computer Science) را ...
07/12/2025

رویش: در چه رشته درس خواندی و فعلاً کاری که داری چیست؟

مریم: در دانشگاه رشته‌ی کمپیوتر ساینس (Major Computer Science) را همراه با «Instructive Media» خواندم و با دو آفر فارغ شدم. هر دوی آن در بخش کمپیوتر ساینس بود. در سمستر آخر یک دوره را از راه دور انتخاب کردم تا با خانواده‌ی خود باشم. کارم مربوط بخش اطلاعات کمپیوتر می‌شود.

رویش: در رشته‌ای که تو درس خواندی، یا فعلاً هستی، می‌شود تو را یک انجنیر گفت؟ عنوانی را که برای شما می‌گویند، چیست؟

مریم: عنوانش در کمپنی ما تحلیل‌گر ارشد یا «Senior Analyst» است. کارم تحلیل اطلاعات و داده‌ها است. بلی، می‌شود انجنیر گفت، در بخش اطلاعات.

رویش: از خانواده‌ی خود یک مقدار حرف بزن. حالا با شما هستند؟

مریم: همه‌ی اعضای خانواده خیلی با هم نزدیک هستند. من دو تا برادر جوان‌تر دارم. پدر و مادرم هستند. همان زمانی که من در دانشگاه قبول شدم، آن‌ها به آمریکا مهاجرت کردند. از همان وقت در همین شهر یوستن بودیم. با خانواده‌ی پدرکلانم که در کابل هستند، بسیار نزدیک بودیم. آخرین بار سه سال پیش آن‌ها را دیدم. خیلی مشتاق هستم که باز هم بروم و دوباره آن‌ها را ببینم. از نظر خانوادگی خیلی نزدیک هستیم. تقریباً همه یک‌جای زندگی می‌کنیم.

رویش: مریم، دوست دارم که از همین‌جا آهسته آهسته تو را از نقطه‌ای که قرار داریم، به طرف گذشته‌ی زندگی‌ات به عقب دنبال کنیم. تو وقتی که در دانشگاه ابوظبی کامیاب شدی، یکی از عوامل موفقیتت «Personal Story» یا قصه‌ی شخصی‌ات بود. در مورد قصه‌ی شخصی‌ات مدیر برنامه‌های تان که با ما صحبت می‌کرد، برایش بسیار جالب و هیجان‌انگیز بود. آن‌ها احساس می‌کردند که نقطه‌ی خیلی مهمی را در داستان زندگی تو متوجه شده اند که از عقب آن با شخصیت و توان‌مندی‌هایت برای این که به یک کادر خوب به آن دانشگاه تبدیل شوی، آشنا شوند. این قصه چه بود؟ در واقع تو در «Personal Story» خود چه چیزی را خواسته بودی بیان کنی، چه چیزی را پرورش داده بودی که برای دانشگاهت جالب تمام شده بود؟

مریم: بلی، قصه‌ی شخصی یا «Personal Story» من خیلی خوب بود. خیلی وقت است که در موردش فکر نکرده ام. حالا که فکر می‌کنم، قصه‌ی جالبی بود. دانشگاه ما درصد قبولی‌اش خیلی پایین بود و تعداد کمی از متقاضیان را قبول می‌کرد. این باعث می‌شد که خیلی «متنوع» باشد و از خیلی کشورها شاگرد داشته باشد؛ از کشورهایی که من تا آن وقت نامش را نشنیده بودم یا پرچم شان را ندیده بودم. آن‌ها به تنوع یا «Diversity» خیلی اهمیت می‌دادند. نکاتی که من در قصه‌ی خود به آن اشاره کردم، زیادتر داستان زندگی خودم بود. من در ایران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هم در آن‌جا به دنیا آمدند و بزرگ شدند. پدرم در عراق به دنیا آمده بود؛ اما در ایران کلان شده بود و مادرم در ایران بود. وقتی که ما مهاجرت کردیم و به افغانستان رفتیم، پدرم مرا در مکتب خصوصی یکی از دوستانش معرفی کرد که آن‌ها درس‌های نصاب تعلیمی وزارت معارف را نمی‌خواندند و کتاب‌های خویش را از پاکستان می‌آوردند و همه به زبان انگلیسی بود. من یک بارگی در محیطی قرار گرفتم که به زبانش گپ زده نمی‌توانستم. زبان اول شان انگلیسی و زبان دوم شان پشتو بود. برای من خیلی تطابق با آن محیط خیلی مشکل بود. در آن مورد هم کمی گپ زدم، این که چه رقم با مردمی که از هر نظر با من متفاوت بودند، لهجه‌ی هم‌دیگر و زبان هم‌دیگر را نمی‌فهمیدیم، چطور با آن‌ها تعامل کردم و چه رقمی در آن‌جا اول نمره شدم. در این مورد گپ زدم. این تقریباً شرایطی است که دردانشگاه فراهم می‌کنند، چون مردم از تمام دنیا می‌آیند، خیلی با هم فرق می‌کنند؛ اما باید با یک‌دیگر سازگاری کنند، با هم‌اتاقی شان، با هم‌صنفی شان، با هم‌گروپی شان. در آن مورد گپ زدم. بعدا که مکتب تبدیل کردم، به لیسه‌ی کاتب رفتم و به لیسه‌ی معرفت رفتم و چطور فرصت‌ها فراهم شد که بتوانم کارهای جنبی زیادتری را انجام بدهم؛ اما محورش همین بحث Diversity و با مردم دیگر تعامل‌کردن بود.

گفت‌وگوی کامل در وب‌سایت: https://sheeshamedia.com/?p=288590

Address

Arlington, VA

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Sheesha Media posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to Sheesha Media:

Share

Category