
02/08/2025
> نویسنده یا بادمجانفروش؟
> آن روزها من جوان خجالتیای بودم که سرم همیشه توی کتاب و مطالعه بود. همهٔ دور و بریهایم، حتی خانوادهام، از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم، نگران بودند. مادرم که یک زن ساده و بیسواد بود، اعتقاد داشت که مرا باید پیش جنگیر محله ببرند که به «آمیرزا قاسم» معروف بود! و برد. آمیرزا قاسم از پشت عینک شیشهکلفتش که با نخ به گوشش آویزان بود، به درد دل مادرم گوش میداد و گهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میانداخت! مادرم مثل مسلسل و بیوقفه حرف میزد:
> «آمیرزا قاسم! من ده تا شکم زاییدم که نُه تایشان خوب و سالم هستند، فقط این یکی با همه فرق دارد! انگار جنی شده! صبح تا شام سرش توی کتاب است. نه نان و آبش معلوم است، نه زندگی کردنش شبیه آدمیزاد! نصفهشب که همه خوابند، با خودش بلند بلند حرف میزند! آمیرزا قاسم، انشاءالله خدا بهت عمر باعزت بدهد، تو را به جان ننه کلثوم، بچهام را برگردان!»
> ننه کلثوم زن آمیرزا قاسم بود که همه به جانش قسمش میدادند. آمیرزا قاسم دستی به چانهٔ پرچروک و صورت نتراشیدهاش کشید و از مادرم پرسید:
> «میبخشی خواهر، این بچه مال شب گناه نباشد؟!»
> «یعنی چه؟! یعنی بابایش یکی دیگر است؟!»
> «نه خواهرم. چرا حرف توی دهانم میگذاری؟! میگویم شب قتل و حرام این بچه را نساختید که؟!»
> مادرم از خجالت مثل لبو سرخ شد و لبش را به دندان گزید.
> «وای، خدا مرگم بدهد! شما هم عجب حرفی میزنید آمیرزا. مگر من و شوهرم کافر حربی هستیم؟!»
> «چرا ناراحت میشوی؟ یک سؤال بود، همین! حالا بگذار به کتاب رجوع کنم ببینم چه میگوید.»
> آمیرزا قاسم کتاب رنگ و رو رفتهٔ خودش را ورق زد و درحالیکه به من خیره شده بود، زیر لب چیزهای نامفهومی میخواند. من از ترس داشتم قالب تهی میکردم. از یک طرف قیافه و صدای ترسناک آمیرزا قاسم و از طرف دیگر چهرهٔ نگران مادرم داشت دیوانهام میکرد. بالاخره وِرد آمیرزا قاسم تمام شد و بعد از یک نگاه تهدیدکننده، به مادرم گفت:
> «این بچه، قمرِ شانسش به برج ریقه!»
> بعد که تعجب مادرم را دید، ادامه داد:
> «اوضاع پسرت قمر در عقرب است!»
> مادرم با نگرانی و صدای بغضکرده پرسید:
> «علاجش چیست؟!»
> «چند کار باید انجام دهید. اولاً، تمام کتابهایش را بسوزانید.»
> «مگر میگذارد آمیرزا؟ خیلی سرتق است! جانش به کتابهایش بند است!»
> آمیرزا قاسم نگاه تندی به من کرد و پرسید:
> «چه میخوانی بچه؟»
> با ترس و لرز و بریدهبریده گفتم:
> «مسخ، اثر فرانتس کافکا...»
> آمیرزا قاسم حیرتزده گفت:
> «مَخس؟! پرانز کافیکو؟!»
> بعد رو به مادرم گفت: «اووووه! این پرنز کافیکو یک نامسلمانی است که نگو و نپرس! میگویند بچههای مردم را از راه به در میکند!»
> از بیسوادی و بیاطلاعی آمیرزا قاسم داشت خندهام میگرفت، اما جرئت نکردم. آمیرزا قاسم خطاب به مادرم ادامه داد:
> «هرچه کتاب دارد بریزید توی باغ و بسوزانید. اسمش چیست؟»
> مادرم محترمانه و خاضعانه گفت: «نوکر شما، کامبیز.»
> آمیرزا قاسم ابروهایش را در هم کشید و گفت: «اه اه! کامبیز هم شد اسم؟! توی طالعش خواندم اسمش را باید بگذارید اسد.»
> «اگر این کارها را بکنیم، بچهام برمیگردد؟»
> آمیرزا قاسم نگاه متکبرانهای به من کرد و گفت:
> «آره خواهر من، بچهات تازه آدم حسابی میشود.»
> مادرم درحالیکه تندتند آمیرزا قاسم و امواتش را دعا میکرد، از پَرِ چادرش چند اسکناس درآورد و گذاشت توی مشت او و ما به خانه برگشتیم. فردا صبح اسمم از کامبیز به اسد تغییر پیدا کرد و مراسم کتابسوزان در باغمان با شکوه تمام و با مشارکت همهٔ اهل خانه برگزار شد! من با حسرت به صفحات کتابهایم که طعمهٔ شعلههای آتش میشدند، خیره شده بودم: زنبق دره اثر بالزاک، لبه تیغ اثر سامرست موام، غرور و تعصب اثر جین آستین و...
> حالا من اسد شهابی هستم؛ بادمجانفروش ایستگاه چاله. روزگارم خوب است و پول زیادی هم کاسبم. قرار بود بشوم کامبیز شهابیِ نویسنده، اما شدم اسد شهابیِ دستفروش! هر وقت یاد آن روزها میافتم، به پدر و مادرم و آمیرزا قاسم دعا میکنم. درست است که نویسنده نشدم، اما نویسندههایی را میشناسم که پول خرید یک کیلو بادمجان را هم ندارند! من هم بهخاطر کمک به هنر و فرهنگ این مرز و بوم، بهشان یک کیلو بادمجان مجانی میدهم.
> التماس تفکر...
>
#نویسنده #کتابسوزی #سرنوشت #فرهنگ #ادبیات