حکایت

حکایت Contact information, map and directions, contact form, opening hours, services, ratings, photos, videos and announcements from حکایت, Video Creator, .

🌟 خوش آمدید به صفحه ما! 🌟
اینجا جایی است برای کشف دنیای جذاب مطالب آموزنده، طنزهای خنده‌دار و حکایت‌های دلنشین. 🎉📚
هدف ما این است که با هر پست، لبخندی بر لبان شما بنشانیم و دانشی تازه به شما هدیه دهیم. با ما همراه باشید و روزهای خود را رنگین‌تر کنید! � خوش آمدید به صفحه ما! �
اینجا جایی است برای کشف دنیای جذاب مطالب آموزنده، طنزهای خنده‌دار و حکایت‌های دلنشین. ��
هدف ما این است که با هر پست، لبخند

ی بر لبان شما بنشانیم و دانشی تازه به شما هدیه دهیم. با ما همراه باشید و روزهای خود را رنگین‌تر کنید!

> نویسنده یا بادمجان‌فروش؟> آن روزها من جوان خجالتی‌ای بودم که سرم همیشه توی کتاب و مطالعه بود. همهٔ دور و بری‌هایم، حتی...
02/08/2025

> نویسنده یا بادمجان‌فروش؟
> آن روزها من جوان خجالتی‌ای بودم که سرم همیشه توی کتاب و مطالعه بود. همهٔ دور و بری‌هایم، حتی خانواده‌ام، از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم، نگران بودند. مادرم که یک زن ساده و بی‌سواد بود، اعتقاد داشت که مرا باید پیش جن‌گیر محله ببرند که به «آمیرزا قاسم» معروف بود! و برد. آمیرزا قاسم از پشت عینک شیشه‌کلفتش که با نخ به گوشش آویزان بود، به درد دل مادرم گوش می‌داد و گهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من می‌انداخت! مادرم مثل مسلسل و بی‌وقفه حرف می‌زد:
> «آمیرزا قاسم! من ده تا شکم زاییدم که نُه تایشان خوب و سالم هستند، فقط این یکی با همه فرق دارد! انگار جنی شده! صبح تا شام سرش توی کتاب است. نه نان و آبش معلوم است، نه زندگی کردنش شبیه آدمیزاد! نصفه‌شب که همه خوابند، با خودش بلند بلند حرف می‌زند! آمیرزا قاسم، ان‌شاءالله خدا بهت عمر باعزت بدهد، تو را به جان ننه کلثوم، بچه‌ام را برگردان!»
> ننه کلثوم زن آمیرزا قاسم بود که همه به جانش قسمش می‌دادند. آمیرزا قاسم دستی به چانهٔ پرچروک و صورت نتراشیده‌اش کشید و از مادرم پرسید:
> «می‌بخشی خواهر، این بچه مال شب گناه نباشد؟!»
> «یعنی چه؟! یعنی بابایش یکی دیگر است؟!»
> «نه خواهرم. چرا حرف توی دهانم می‌گذاری؟! می‌گویم شب قتل و حرام این بچه را نساختید که؟!»
> مادرم از خجالت مثل لبو سرخ شد و لبش را به دندان گزید.
> «وای، خدا مرگم بدهد! شما هم عجب حرفی می‌زنید آمیرزا. مگر من و شوهرم کافر حربی هستیم؟!»
> «چرا ناراحت می‌شوی؟ یک سؤال بود، همین! حالا بگذار به کتاب رجوع کنم ببینم چه می‌گوید.»
> آمیرزا قاسم کتاب رنگ و رو رفتهٔ خودش را ورق زد و درحالی‌که به من خیره شده بود، زیر لب چیزهای نامفهومی می‌خواند. من از ترس داشتم قالب تهی می‌کردم. از یک طرف قیافه و صدای ترسناک آمیرزا قاسم و از طرف دیگر چهرهٔ نگران مادرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. بالاخره وِرد آمیرزا قاسم تمام شد و بعد از یک نگاه تهدیدکننده، به مادرم گفت:
> «این بچه، قمرِ شانسش به برج ریقه!»
> بعد که تعجب مادرم را دید، ادامه داد:
> «اوضاع پسرت قمر در عقرب است!»
> مادرم با نگرانی و صدای بغض‌کرده پرسید:
> «علاجش چیست؟!»
> «چند کار باید انجام دهید. اولاً، تمام کتاب‌هایش را بسوزانید.»
> «مگر می‌گذارد آمیرزا؟ خیلی سرتق است! جانش به کتاب‌هایش بند است!»
> آمیرزا قاسم نگاه تندی به من کرد و پرسید:
> «چه می‌خوانی بچه؟»
> با ترس و لرز و بریده‌بریده گفتم:
> «مسخ، اثر فرانتس کافکا...»
> آمیرزا قاسم حیرت‌زده گفت:
> «مَخس؟! پرانز کافیکو؟!»
> بعد رو به مادرم گفت: «اووووه! این پرنز کافیکو یک نامسلمانی است که نگو و نپرس! می‌گویند بچه‌های مردم را از راه به در می‌کند!»
> از بی‌سوادی و بی‌اطلاعی آمیرزا قاسم داشت خنده‌ام می‌گرفت، اما جرئت نکردم. آمیرزا قاسم خطاب به مادرم ادامه داد:
> «هرچه کتاب دارد بریزید توی باغ و بسوزانید. اسمش چیست؟»
> مادرم محترمانه و خاضعانه گفت: «نوکر شما، کامبیز.»
> آمیرزا قاسم ابروهایش را در هم کشید و گفت: «اه اه! کامبیز هم شد اسم؟! توی طالعش خواندم اسمش را باید بگذارید اسد.»
> «اگر این کارها را بکنیم، بچه‌ام برمی‌گردد؟»
> آمیرزا قاسم نگاه متکبرانه‌ای به من کرد و گفت:
> «آره خواهر من، بچه‌ات تازه آدم حسابی می‌شود.»
> مادرم درحالی‌که تندتند آمیرزا قاسم و امواتش را دعا می‌کرد، از پَرِ چادرش چند اسکناس درآورد و گذاشت توی مشت او و ما به خانه برگشتیم. فردا صبح اسمم از کامبیز به اسد تغییر پیدا کرد و مراسم کتاب‌سوزان در باغمان با شکوه تمام و با مشارکت همهٔ اهل خانه برگزار شد! من با حسرت به صفحات کتاب‌هایم که طعمهٔ شعله‌های آتش می‌شدند، خیره شده بودم: زنبق دره اثر بالزاک، لبه تیغ اثر سامرست موام، غرور و تعصب اثر جین آستین و...
> حالا من اسد شهابی هستم؛ بادمجان‌فروش ایستگاه چاله. روزگارم خوب است و پول زیادی هم کاسبم. قرار بود بشوم کامبیز شهابیِ نویسنده، اما شدم اسد شهابیِ دستفروش! هر وقت یاد آن روزها می‌افتم، به پدر و مادرم و آمیرزا قاسم دعا می‌کنم. درست است که نویسنده نشدم، اما نویسنده‌هایی را می‌شناسم که پول خرید یک کیلو بادمجان را هم ندارند! من هم به‌خاطر کمک به هنر و فرهنگ این مرز و بوم، بهشان یک کیلو بادمجان مجانی می‌دهم.
> التماس تفکر...
>
#نویسنده #کتابسوزی #سرنوشت #فرهنگ #ادبیات

02/08/2025
💎 پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: * می‌خواهم ازدواج کنم.پدر خوشحال شد و پرسید: * نام دختر چیست؟مرد جوان گفت: * نا...
01/08/2025

💎 پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
* می‌خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:
* نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
* نامش سامانتا است و در محلۀ ما زندگی می‌کند.
پدر ناراحت شد، صورت در هم کشید و گفت:
* من متأسفم به جهت حرفی که می‌زنم، اما تو نمی‌توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست. خواهش می‌کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
* مادر، من می‌خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را که می‌آورم، پدر می‌گوید او خواهر توست! و اینکه نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
* نگران نباش پسرم. تو با هر یک از این دخترها که خواستی می‌توانی ازدواج کنی، چون تو پسر او نیستی...!
⭐ از هر دست بدهیم، از همان دست می‌گیریم. التماس تفکر. 🙏

#حکایت

حکایت «با همه بله، با ما هم بله؟!»بازرگانی ورشکست شد و طلبکارانش او را به دادگاه کشاندند. بازرگان با وکیلی مشورت کرد و و...
31/07/2025

حکایت «با همه بله، با ما هم بله؟!»
بازرگانی ورشکست شد و طلبکارانش او را به دادگاه کشاندند. بازرگان با وکیلی مشورت کرد و وکیل به او گفت: «در دادگاه هرکس از تو چیزی پرسید، فقط بگو: بله.»
بازرگان مقداری پول به وکیل داد و قرار شد باقی‌مانده‌ی حق‌الزحمه را پس از دادگاه به او بپردازد.
فردای آن روز، در دادگاه، بازرگان در پاسخ به تمام سؤالات قاضی و طلبکارانش فقط می‌گفت: «بله... بله...»
این روند آن‌قدر ادامه یافت تا اینکه قاضی گفت: «این بیچاره از شدت بدهکاری عقلش را از دست داده است! بهتر است او را ببخشید.»
طلبکاران نیز دلشان به حال او سوخت و از طلب خود گذشتند.
روز بعد، وکیل برای گرفتن باقی‌مانده‌ی پولش به خانه‌ی بازرگان رفت. وقتی طلبش را مطرح کرد، بازرگان در جواب گفت: «بله!»
وکیل که از این پاسخ جا خورده بود، با کنایه گفت: «با همه بله، با ما هم بله؟!»
#حکایت #طنز #زرنگی #کنایه

شجاعت!
31/07/2025

شجاعت!

درون تو !
31/07/2025

درون تو !

تغییر جهان!
31/07/2025

تغییر جهان!

شکست!   #حکایت
29/07/2025

شکست!
#حکایت

هیچ گاه خیلی دیر نیست!   #حکایت
29/07/2025

هیچ گاه خیلی دیر نیست!
#حکایت

Address


Alerts

Be the first to know and let us send you an email when حکایت posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Shortcuts

  • Address
  • Alerts
  • Claim ownership or report listing
  • Want your business to be the top-listed Media Company?

Share