حکایت

حکایت Contact information, map and directions, contact form, opening hours, services, ratings, photos, videos and announcements from حکایت, Video Creator, New York, NY.

🌟 خوش آمدید به صفحه ما! 🌟
اینجا جایی است برای کشف دنیای جذاب مطالب آموزنده، طنزهای خنده‌دار و حکایت‌های دلنشین. 🎉📚
هدف ما این است که با هر پست، لبخندی بر لبان شما بنشانیم و دانشی تازه به شما هدیه دهیم. با ما همراه باشید و روزهای خود را رنگین‌تر کنید! � خوش آمدید به صفحه ما! �
اینجا جایی است برای کشف دنیای جذاب مطالب آموزنده، طنزهای خنده‌دار و حکایت‌های دلنشین. ��
هدف ما این است که با هر پست، لبخند

ی بر لبان شما بنشانیم و دانشی تازه به شما هدیه دهیم. با ما همراه باشید و روزهای خود را رنگین‌تر کنید!

 #آزادی
09/25/2025

#آزادی

آزادی! #حکایت
09/25/2025

آزادی!
#حکایت

 #حکایت
09/25/2025

#حکایت

بنده خدایی نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد که ناگهان فرشته مرگ نزد او آمد.مرگ گفت: «اکنون نوبت توست که تو را با خود بب...
09/24/2025

بنده خدایی نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد که ناگهان فرشته مرگ نزد او آمد.
مرگ گفت: «اکنون نوبت توست که تو را با خود ببرم.»
مرد کمی آشفته شد و گفت: «برادر، اگر امکان دارد از من بگذر و بگذار برای بعد.»
مرگ پاسخ داد: «نه، اصلاً راه ندارد. همه چیز طبق برنامه است و در لیست من، الان نوبت توست.»
مرد گفت: «حداقل اجازه بده یک شربت برایت بیاورم تا خستگی‌ات رفع شود، سپس جانم را بگیر.»
مرگ پذیرفت و مرد برای آوردن شربت رفت. او در شربت دو قرص خواب بسیار قوی انداخت. مرگ پس از نوشیدن شربت، به خوابی عمیق فرو رفت.
مرد، زمانی که مرگ در خواب بود، لیست را برداشت، نام خود را از ابتدا پاک کرد و در انتهای لیست نوشت. سپس منتظر بیدار شدن مرگ ماند.
مرگ پس از بیدار شدن گفت: «دمت گرم برادر، حسابی حالم جا آمد و خستگی‌ام برطرف شد! به خاطر این لطفت، من هم از تو می‌گذرم و این بار از انتهای لیست شروع به جان گرفتن می‌کنم!»
نتیجه اخلاقی: در هر حالی منصفانه رفتار کنیم و تلاش بیهوده نکنیم.
#مرگ #تقدیر #طنز #اخلاقی

این همه گندم، این همه کشتزار طلایی و این همه خوشه در باد را که می‌خورد؟ آدم است؛ آدم است که می‌خورد.این همه گنجِ آویخته ...
09/23/2025

این همه گندم، این همه کشتزار طلایی و این همه خوشه در باد را که می‌خورد؟ آدم است؛ آدم است که می‌خورد.
این همه گنجِ آویخته بر درخت و این همه ریشه در خاک را که می‌خورد؟ آدم است؛ آدم است که می‌خورد.
این همه مرغ هوا، این همه ماهی دریا و این همه زنده بر زمین را که می‌خورد؟ آدم است؛ آدم است که می‌خورد.
هر روز و هر شب، زنبیل‌ها و سفره‌ها پر می‌شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است. دست‌های میکائیل از رزق پر بود، از هزار خوراک و خوردنی، اما چشم‌های آدمی همیشه نگران بود، دست‌هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: «خسته‌ام! خسته‌ام از این آدم‌ها که هیچ‌وقت سیر نمی‌شوند. خدایا! چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر؟!»
خداوند به میکائیل گفت: «آنچه آدمی را سیر می‌کند نان نیست، نور است. تو مأمور آنی که نان بیاوری، اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می‌خورد گرسنه خواهد ماند.»
میکائیل راز نان و نور را به فرشته‌ای گفت و او نیز به فرشته‌ای دیگر و هر فرشته به فرشته‌ی دیگری تا آنکه همه‌ی هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی‌دانست. اما رازها سر می‌روند، پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جست‌وجوی نور برآمد؛ در جست‌وجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می‌کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد و نفهمید نوری که آدمی را سیر می‌کند نه در فانوس است و نه در شمع، نه در ستاره و نه در ماه. او ماه را خورد و ستاره‌ها را یک‌به‌یک بلعید، اما باز هم گرسنه بود.
خداوند به جبرئیل گفت: «سفره‌ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار. هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.»
سفره‌ی خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم‌ها آمدند و رفتند، از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند. آدم‌ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند.
اما گاهی، فقط گاهی، کسی بر سر این سفره نشست و لقمه‌ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.
و گاهی، فقط گاهی، کسی تکه‌ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.
و گاهی، فقط گاهی، کسی جرعه‌ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
سفره‌ی خدا پهن است، اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می‌کند. آدم‌ها چنگ می‌زنند و نان‌ها را از او می‌ربایند.
میکائیل گریه می‌کند و می‌گوید: «کاش می‌دانستید... کاش می‌دانستید که نور از نان بهتر است.»

#معنویت
#خدا


#عشق
#هدایت
#تلنگر
#انسان

پشت چراغ قرمز، در ماشین با تلفن حرف می‌زدم و برای طرفم شاخ و شانه می‌کشیدم: «نابودت می‌کنم! به زمین و زمان می‌کوبمت تا ب...
09/23/2025

پشت چراغ قرمز، در ماشین با تلفن حرف می‌زدم و برای طرفم شاخ و شانه می‌کشیدم: «نابودت می‌کنم! به زمین و زمان می‌کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که این‌طور پول مردم را بالا می‌کشی!» خلاصه، فریاد می‌زدم که دیدم دختربچه‌ای با دسته‌گلی در دست، چون قدش به پنجره‌ی ماشین نمی‌رسید، هی می‌پرید بالا و می‌گفت: «آقا گل! آقا این گل رو بگیرید...»
من هم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت، همچنان داد می‌زدم و به این بچه‌ی مزاحم توجهی نمی‌کردم. اما دخترک آن‌قدر سماجت کرد و بالا و پایین پرید که کاسه‌ی صبرم لبریز شد. سرم را از پنجره بیرون بردم و فریاد زدم: «بچه برو پی کارت! من گل نمی‌خرم! چرا این‌قدر پررویی؟ شماها کی می‌خواهید یاد بگیرید مزاحم دیگران نشوید؟»
دخترک ترسید و کمی عقب رفت. رنگش پریده بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، ناخودآگاه ساکت شدم. نفهمیدم چرا یک‌دفعه زبانم بند آمد. البته جواب این سؤال را چند ثانیه بعد فهمیدم.
وقتی سکوتم را دید، جلو آمد و با ترس گفت: «آقا! من گل نمی‌فروشم، آدامس می‌فروشم. دوستم که آن‌طرف خیابان است گل می‌فروشد. این گل را برای شما از او گرفتم که این‌قدر ناراحت نباشید. اگر عصبانی شوید، قلبتان درد می‌گیرد و مثل بابای من، شما را هم به بیمارستان می‌برند. دخترتان گناه دارد...»
دیگر نمی‌شنیدم. خدایا! با من چه کردی؟ این فرشته‌ی کوچک چه می‌گوید؟ حالا علت سکوت ناگهانی‌ام را فهمیده بودم. سیلی‌ای که دخترک با نگاه مهربانش به صورتم زده بود، توان حرف زدن را از من گرفته بود و حالا با حرف‌هایش، تکه‌های غرور بی‌ارزشم را زیر پاهایش له می‌کرد.
صدایی در درونم ملتمسانه می‌گفت: «رحم کن کوچولو! آدم که از تمام قدرتش برای زدن یک نفر استفاده نمی‌کند!»... اما دریغ از توان سخن گفتن.
تا آمدم چیزی بگویم، فرشته‌ی کوچک، بی‌ادعا و سبک‌بال از من دور شد. او حتی آدامسی هم به من نفروخت. هنوز رد آن سیلی پرقدرت بر قلبم مانده است. چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با چه کسی درگیر می‌شوید؛ ممکن است خیلی قوی‌تر از شما باشد و طوری شکست بخورید که به‌سادگی نتوانید دوباره روی پا بایستید.
#تلنگر
#مهربانی
#انسانیت


#غرور
#بخشش

این داستان در عین طنز بودن به یک نکته خیلی ظریف اشاره کرده است.به طور استثنا هر کس بتواند به آن نکته اشاره کند، کامنتش ر...
09/22/2025

این داستان در عین طنز بودن به یک نکته خیلی ظریف اشاره کرده است.
به طور استثنا هر کس بتواند به آن نکته اشاره کند، کامنتش را لایک می‌زنم.
ماه‌ها قبل، سازمان سیا شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای محرمانه و تروریستی کرد. پس از بررسی موقعیت خانوادگی، آموزش‌ها و تست‌های لازم، دو مرد و یک زن از میان تمام شرکت‌کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند.
در روز تست نهایی، تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می‌گردید. در روز مقرر، مامور سیا یکی از شرکت‌کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالی که اسلحه‌ای را به او می‌داد، گفت:
«ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می‌کنی. وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است، بکش.»
مرد نگاهی وحشت‌زده به او کرد و گفت:
«حتماً شوخی می‌کنید! من هرگز نمی‌توانم به همسرم شلیک کنم.»
مامور سیا نگاهی کرد و گفت: «مسلماً شما فرد مناسبی برای این کار نیستید.»
بنابراین، آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و اسلحه را به او دادند. مرد دوم کمی بهت‌زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از ۵ دقیقه، او با چشمانی اشک‌آلود از اتاق خارج شد و گفت:
«من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم.»
مامور سیا گفت: «همسرت را بردار و به خانه برو.»
حالا تنها خانم شرکت‌کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند. او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنکه در اتاق بسته شود، آنها صدای شلیک ۱۲ گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند.
بعد از آن، سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد. آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و... را شنیدند. این سر و صداها برای چند دقیقه‌ای ادامه داشت.
سپس همه جا ساکت شد، در اتاق خیلی محکم باز شد و خانم بیرون آمد و با عصبانیت گفت:
«شما باید می‌گفتید که گلوله‌ها مشقی است! من مجبور شدم آنقدر با صندلی بزنمش تا بمیرد!»
#غیرمنتظره

داستان کوتاه و آموزندهیک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: «من دو طوطی ماده دارم که ف...
09/22/2025

داستان کوتاه و آموزنده
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: «من دو طوطی ماده دارم که فوق‌العاده زیبا هستند اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند: "ما دو تا فاحشه هستیم، میای با هم خوش بگذرونیم؟" این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است. از شما کمک می‌خواهم من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟»
کشیش که از حرف‌های خانم خیلی جا خورده بود، گفت: «این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی‌های شما چنین عبارتی را بلدند. من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم. آنها خیلی خوب حرف می‌زنند و اغلب اوقات دعا می‌خوانند. به شما توصیه می‌کنم طوطی‌هایتان را مدتی به من بسپارید، شاید در مجاورت طوطی‌های من، آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.»
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود، با کمال میل پذیرفت.
فردای آن روز، خانم با قفس طوطی‌های خود به کلیسا رفت و به اتاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش درِ قفس طوطی‌هایش را باز کرد و خانم، طوطی‌های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطی‌های ماده گفت: «ما دو تا فاحشه هستیم، میای با هم خوش بگذرونیم؟»
طوطی‌های نر نگاهی به همدیگر انداختند! سپس یکی به دیگری گفت: «اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد!»
#طنز #لطیفه #طوطی

مردان قبیله سرخ‌پوست از رئیس جدید می‌پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»رئیس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه ند...
09/22/2025

مردان قبیله سرخ‌پوست از رئیس جدید می‌پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رئیس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب می‌دهد: «برای احتیاط بهتر است بروید هیزم تهیه کنید.»
سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زند: «آقا امسال زمستان سردی در پیش است؟»
پاسخ: «اینطور به نظر می‌رسد.»
پس رئیس به مردان قبیله دستور می‌دهد که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن شود، بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: «شما نظر قبلی‌تان را تایید می‌کنید؟»
پاسخ: «صد در صد.»
رئیس به همه‌ی افراد قبیله دستور می‌دهد که تمام توانشان را برای جمع‌آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: «آقا شما مطمئن هستید که امسال زمستان سردی در پیش است؟»
پاسخ: «بگذار اینطوری بگویم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!»
رئیس: «از کجا می‌دانید؟!»
پاسخ: «چون سرخ‌پوست‌ها دارند دیوانه‌وار برای زمستان هیزم جمع می‌کنند!»
خیلی وقت‌ها ما خود مسبب وقایع اطرافمان هستیم!
#پندآموز #زمستان

توجه! #حکایت
09/21/2025

توجه!
#حکایت

🙏 نعمت‌هایتان را بشمارید: #حکایت
09/21/2025

🙏 نعمت‌هایتان را بشمارید:

#حکایت

Address

New York, NY

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when حکایت posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Share

Category