
24/08/2025
قسمت ششم
لازم می دانم در ابتدا یادآور شوم آنچه را که مینویسم سرگذشت زندگی تقریبآ به پنجاه سال عمر من است. آنچه که می نگارم واقعیت و حقیقت است. بدون کم و کاستی و مسئولانه یاد آور می شوم. از تجربه های زندگی کاری و تجارتی ام می نویسم تا باشد نسل نو و قشر جوان در حال و آینده از آن درس بگیرند و الگوبرداری کنند.
خداوند متعال که مرا هست کرده و جانم از اوست و به ذات پاک پروردگار سوگند یاد می کنم که در نوشتارم اغراض شخصی ندارم و بدنبال تخریب هیچ شخصی نبودم و نمی باشم. رقابت سالم در هر عرصه زندگی انسان یک اصل است. رقابت سالم باعث رشد و بالندگی افراد می شود و باعث می شود تا افراد با سعی، تلاش و پشت کار به اهداف خود برسد.
من مدام روی برنامه های کاری ام که شامل تجارت، اشتغال زایی و امدادگری می شود تمرکز دارم و همه هموطنان عزیزم آگاه اند که هزاران جوان تحصیل کرده به عنوان مدیر و کارمند در ساختار مجتمع شرکت های ابراهیم زاده گروپ در داخل و خارج از کشور مشغول کار، فعالیت و ارائه خدمات برای مردم هستند.
روزانه هزاران پیام را دریافت میکنم و کوشش می کنم تا حد توان و با استفاده از فرصت به همه آن پاسخ دهم. به این مساله باور قلبی دارم که در این روزگار ارتباط صادقانه و مسئولانه با مردم یک وظیفه و رسالت من است.
زندگی با تمام فراز و فرود هایش و همچنان چالش ها و سختیهایش میگذرد. اما آنچه باقی میماند، روایت تلخ و شیرین از تجربه هایی است که انسان در مسیر زندگی با آن روبرو می شود و آزمون های دشواری را موفقانه سپری می کند اینکه چگونه یک فرد میتواند با سن کم با اقتصاد ضعیف و سرمایه اندک در دل بحرانها ایستادگی کند و با برنامه ریزی، تدبیر و مدیریت به هدف های خود برسد، بدون شک این مساله کار آسانی نیست.
به گفته بزرگان انسان جایزالخطاست و هیچ فردی در مسیر زندگی خود بدور از لغزش و اشتباه نبوده و نیست. من هم استثنا نیستم و مانند بقیه انسان ها اشتباهاتی در مسیر زندگی داشتم که در بخش پایانی زندگی نامه ام به آن می پردازم و خواهم نوشت.
در رابطه به داخل شدنم به عرصه سیاست باید بگویم که من علاقه ی نداشتم و با میل شخصی ام وارد سیاست نشدم بلکه تحت فشار شرایط و وجود گروههای مافیایی وارد سیاست شدم. سیاست در افغانستان آلوده به فساد و آغشته به فریب بود.
در افغانستان سیاستمداران و رهبران دلسوز و مردمی اندک بودند. بسیاری از آنان، دکاندارانی بودند که با ابزار قومیت، مذهب و لسان دنبال منافع شخصی و خانوادگی شان بودند.
دغدغه شان خدمت به ملت نبود. باید یاد آور شوم که مخاطب و طرف انتقادات من تنها رهبران و بزرگان جامعه هزاره نیستند بلکه شامل همه رهبران افغانستان میشود.
در مسیر فعالیت های اقتصادی که داشتم. سیاست را نیز از نزدیک تجربه کردم و شاهد صحنه ها و رویداد های بودم که دل هر انسان باوجدان و درد آشنا را به درد می آورد.
از آنعده اشخاص که سالها در قدرت و سیاست بودند میخواهم که از رقابتهای ناسالم دست بردارند. ما فعلاً در پی افشای کارنامه های شان نیستیم. اما اگر مجبور شوم آنچه را شاهد بودم را خواهم گفت و نوشت تا ملت آگاه شود و این ممکن است همان اندک اعتباری را که برایشان باقی مانده را از بین ببرد اما من این را لازم و مصلحت نمی دانم.
من با هیچ کسی رقابت منفی ندارم و علاقهای به سیاست نیز ندارم. داخل شدنم در عرصه سیاست فقط با فشارهای بیرونی و مافیایی بود. متأسفانه هنوز هم برخی افراد جامعه ما فریب خورده همان چهرههای سیاسی هستند که سالهای زیادی بنام شان سوی استفاده کردند و برای خود و خانواده های شان قدرت را انحصار کرده و ثروت اندوزی نمودند.
اجازه دهید که تجربه های پنجاه ساله ام در عرصه تجارت، اقتصاد و سیاست دارم را با شما شریک بسازم. بی تردید خالی از فایده نخواهد بود. این را وظیفه ایمانی و وجدانی خودم می دانم.
برخی پرسیدند که چرا نام تعدادی از قوماندانهایی را که در زمان سقوط مزارشزیف در زیر زمینی پنهان بودند را یاد نکردید؟! در پاسخ باید بگویم که آن افراد در قید حیات نیستند. ذکر نام شان مصلحت نیست.
امیدوارم آنان که خود را رهبران جامعه میدانند، از شنیدن حقیقت هراسی نداشته باشند. من با پیشانه و آغوش باز انتقاد پذیر استم. انتقاد سالم برای انسان سازنده است.
بعد از جنگ خونین طالبان دوباره بالای مزارشریف حمله کردند. جنگ از طرف ولایت قندوز تا کمربند ورودی و امنیتی شهر مزارشریف گسترش پیدا کرد. در آن زمان نیروهای مسلح حزب وحدت اسلامی و فرماندهان نامدار که در مقاومت غرب کابل حضور داشتند وارد مزارشریف شدند و همزمان نیروهای مسلح حزب جمعیت و حزب جنبش ملی اسلامی هم در مزارشریف مستقر بودند و جلو پیش روی طالبان بسوی شهر گرفته شد. اما وضعیت امنیتی شکننده و وخیم بود. دوباره برای بار سوم تحریک اسلامی طالبان بالای مزارشریف حمله کردند و تعدادی از افراد نفوذی شان که در شهر حضور داشتند نزدیک شهر شدند و آن زمان ولایات فاریاب و جوزجان بدست طالبان افتاده بود و تمامی نیروهای مسلح و افراد نظامی در شهر مزارشریف جمع شده بودند.
من در یکی از شب ها به هدف مشورت تعداد از اقوام و اقارب نزدیک خود را جمع کردم و همراه شان صحبت کردم. من به این باور بودم که سقوط مزار بدست طالبان حتمی است. چون تجربه آنها نسبت به من زیادتر و همچنان سن و سالشان از من بزرگتر بود. به آن ها پیشنهاد دادم که همه ما و شما جمع شویم و یکجایی به طرف کابل و از آنجا بسوی پاکستان مهاجرت کنیم و گفتم که تمام خرچ و مخارج تان تا عادی شدن وضعیت امنیتی را می پذیرم. آنها قبول نکردند و جواب رد دادند. آن ها به این باور بودند که اگر رژیم طالبان حاکم شود به ما کاری نخواهند داشت. اما من چون به این باور بودم که از دوره اول کشتار و جنګ را سران هزاره به ګران خود ګرفتند این بار تاوان آن را خواهد پرداخت ، به همین خاطر همراه فامیلم به سوی ولسوالی چهارکنت حرکت کردم و از آنجا به طرف منطقه دالان که زادگاه من بود رفتیم. تعداد زیادی از مردم دیگر هم مهاجر شدند و اکثر ساکنان شهر به طرف کوه ها رفتند.
من در آن زمان 700 هزار دالر در اختیار داشتم. 170 هزار دالر آن را بخاطر احتیاط و روز مبادا نزد خودم نگه داشتم و با خودم گرفتم و در بین اعضای فامیل خود ما تقسیمات کردم ، و 530 هزار دالر باقیمانده بالای اجناس تجارتی از قبیل کلوش روسی تیل و یک مبلغ هم بالای مردم از درک فروش اموال تجارتی باقی مانده بود صرفآ 170 هزار دالر امریکایی نزد من موجود بود
بعد از خارج شدن ما از مزارشریف دو روز بعد شهر به دست طالبان سقوط کرد و همه رهبران شمال و قومندان های شهر و نیروهای مسلح تحت امر شان از شهر خارج شدند و به طرف کوه های چهارکنت و مارمل و تعدادی از رهبران سیاسی به طرف کشور ازبیکستان رفتند.
در آن زمان هنوز تلفن های هوشمند در دست مردم نبود، همه اخبار از طریق رادیو ها نشر و شنیده می شد. زیادتر از نیروهای مسلح در چهارکنت، دالان، شولگر، دره صوف و مارمل جمع شده بودند. در آن زمان والی طالبان در بلخ شخصی بنام مولوی نیازی بود که فرمان قتل عام شیعیان را صادر کرد. ما از طریق رادیو شنیدیم که کشتار وحشتناکی در شهرمزارشریف رخ داده است. تنها در محله ی که ما در آنجا سکونت داشتیم یکصد و پنج نفر به شهادت رسیده بود. تمام کسانی که من همراه شان مشوره کرده بودم از اقوام نزدیک ما بودند و این خطر را گوش زد کرده بودم که همه شان در جمع یک صد و پنج نفر شهید شدند .
چند روزی گذشت که نیروهای تحریک اسلامی طالبان به سمت ولسوالی ها هم حرکت کردند که در نتیجه ولسوالی های شولگره و چهارکنت و قریه دالان بدون جنگ به دست طالبان سقوط کرد. تمام نیروهای مسلح همه به طرف ولسوالی دره صوف رفتند و بعد از آن ما هم دیدیم که شهر را گرفته بودند و از کشتار گسترده بسیار وحشت زده شده بودیم با برادرم و یکی از مدیران دفترم بنام معلم عباس بای پیاده به طرف منطقه قره غاج که تقریبآ ده ساعت از منطقه دالان فاصله داشت حرکت کردیم. زمانی که به قره غاج رسیدیم دیدیم که یک تعداد از نیروهای حزب وحدت که تعداد شان از پنجصد نفر بالاتر بودند در یک مسجد قریه برادران ازبیک ما تجمع کرده بودند. با چند تن از قومندان ها چون مرحوم استاد یاسین که قومندان های بزرگ حزب بود، قومندان حاجی سلمان که از دوستانم بود و قومندان عبدالله که در راس آن گروپ بود آشنایی داشتم.
شب را در آن مسجد سپری کردیم. شب تا صبح با خود فکر کردم و اصلآ خواب نداشتم. شب تاریک و عجیبی بود. هیچ امیدی به زنده ماندن نمانده بود. از یک طرف پول به مبلغ 170 هزار دالر در نزد ما سه نفر موجود بود و از طرف دیگر راه بیرون رفتن هم نبود. چند تن از برادران ازبیک ما که در آنجا میزبان بودند و از جمله ریش سفیدان نیک نام آن منطقه هم بشمار می رفتند، پیش ما آمدند و گفتند که شما از این نیروهای مسلح جدا معلوم می شوید، فکر می کنیم که افراد کاسب هستید.
تمام داستان را برایشان گفتم. آنها از راه درصوف گفتند که بسیار یک راه پر چالش و پر خطر است. از یک طرف دره ی که هزار متر باید پائین رفت و هزار متر دیگر از میان جنگلات عبور کرده و بالا میرفتیم. در آن طرف افراد مسلح غیر مسئول هم حضور داشتند که جیب ها را تلاشی میکردند و مشخص نبود که آن ها مربوط کدام گروپ هستند.
ریش سفیدان منطقه به من مشورت دادند که اگر شما اینجا باشید ما با طالبان روابط خوبی داریم از شما مراقبت می کنیم. تعداد از افراد به ما پیشنهاد کردند که بیایید برویم که در غیر آن کشته خواهید شد. فردا صبح شد همه بیدار شدند و یک یک نفر میخواستند که از یک دره با ده ده متر فاصله از یکدیگر حرکت کنند. من نزدیک رفتم که دره را از نزدیک بیبینم چشمانم تاریک شد، دیدم که راه بسیار دشوار و خطرناک است در مسیر راه برای زنده ماندن هیچ تضمینی وجود نداشت و راه برگشت و ماندن هم نبود.
مدیر دفترم فرد با وفایی بنام معلم عباس بود که با ایشان مشوره کردم که چی کنیم؟! گفت که ما هم حیران ماندیم تصمیم را خودت بگیر! گفتم که آیا کاغذ و قلم در جیب داری؟! گفت که یک کاغد کوچکی با قلم در جیبم دارم. گفتم که نوشته کن، رفتن به طرف دره صوف و برگشت به طرف چهارکنت و مزارشریف و یا حرکت به طرف دالان! کاغذ را جدا جدا کرده و پیچاندیم و بنام و توکل خدا در دست گرفتیم. معلم را گفتم که یکی را بردار، یکدانه را از بین سه کاغذ برداشت که نوشته بود چهارکنت و مزارشریف من به معلم گفتم که پس حرکت می کنیم به طرف چهارکنت و مزارشریف.
در نهایت تصمیم به حرکت به سمت چهارکنت و مزارشریف را گرفتیم. بقیه می گفتند که همراه ما به طرف دره صوف بروید، من قبول نکردم. بعد از دو روز و یک شب پیاده روی به ولسوالی چهارکنت رسیدیم. بسیار خسته بودیم بخاطر که فاصله زیادی را در کوه ها پیاده روی کرده بودیم. یکی از دوستان ما بنام مجید در قریه شرشر ولسوالی چهارکنت یک حویلی با چند اتاق داشت. انسان خوب و نیک بود، از آن درخواست کردم که یک اتاق را در اختیار ما قرار دهد. او با پیشانی باز قبول کرد و یک اتاق خود را در اختیار ما قرار داد. چون مسیر راه بسیار دور و دشوار بود و فامیل ما در دالان پیش اقوام باقی مانده بودند، به آنها هم پیغام کردیم که به طرف ولسوالی چهارکنت همراه با فامیل مدیر دفتر ما یکجای حرکت کنند. تمام فامیل ما با فامیل مدیر دفتر یکجای به چهارکنت آمدند.
بعدآ هوا بسیار سرد شده بود، یک اتاق که از مجید پیش ما بود را در اختیار فامیل گذاشتیم و مردها در روی حویلی در دو خیمه جابجای شدیم. بعد از چند روز معلم عباس که یکی از برادران قزلباش ما بود را به طرف مزار روان کردیم چون که چهره اش با هزاره ها شباهت نداشت. گفتم که از وضعیت شهر، مسیر راه و پولی که به مبلغ 530 هزار دالر نزد مردم باقی مانده بود خبرگیری کند. معلم عباس با یک موتر باربری به طرف مزارشریف حرکت کرد. بخاطری که تلفن و هیچ پل ارتباطی در دسترس نبود تقریبآ ده روز گذشت، ما نگران شدیم که خدای نخواسته کدام حادثه ای بالای معلم عباس که یکی از وفادارترین دوستان و همکاران ما بود رخ نداده باشد. روز یازدهم بود که دوباره معلم عباس با موتر باربری برگشت و با بسیار خوشی از او پذیرایی کردیم. معلم عباس بسیار پریشان و نگران بنظر می رسید. از وی پرسیدم چه خبر بود؟ برایم گفت در یکجای نشسته به تنهایی همراهت صحبت می کنم. بعدآ از حال و احوال مردم شهر و همسایه ها پرسیدم و از اقارب باز مانده پرسیدم. معلم عباس با گریه و اشک جواب داد که تمام اقوام و همسایه های ما شهید شدند. از پول و اموال تجارتی و سرمایه به جا مانده ام پرسیدم که از آنها چه خبر؟ گفت اکنون نمی خواهم برایت بگویم. ولی چون من زیاد اصرار کردم، معلم عباس گفت پس بشنو! تمام سرمایه و اموال ات توسط دزدها غارت شده، دروازه دفترت در کفایت مارکیت شکستانده شده و تمام اموال و اجناس که در سرای ها و گدام ها داشتی چور و چپاول شده است. تمام کسانی که بالایش پول هایت قرض مانده بود یا شهید شدند و یا هم از شهر خارج شدند. من بخاطر دلداری به معلم گفتم که هیچ مشکلی نیست اگر زنده بودیم بخیر پول را دوباره پیدا می کنیم.
تعدادی از اقوام ما، بسیاری که از همسایه ها و هم سن و سال های ما و چندین نفر یک ازخانواده ای که همه شان باسواد و قاری قرآن بودند و افرادی که به هیچ گروه و جریانی وابسته نبودند منجمله از بستگان آقای راغب یکی از علمای دینی و شخصیت اجتماعی که اکنون ساکن ایران است، شهید شدند. هر کسی را که پرسیدم از همسایه ها و دیگران، گفتند که همه شهید شدند. دنیا بالای ما تاریک شد چند لحظه ای با معلم عباس اشک ریختیم و دل را خالی کردیم. گفتیم که رهبران و قومندان های که در آن زمان از کشتن طالبان خوشحال بودند امروز تاوان آن را مردم بی گناه ملکی پرداخت می کند.
دو ماهی گذشت که هوا بسیار سرد شد. دیدم که زندگی کردن و زنده ماندن در اینجا هم بسیار مشکل است. بعدآ یک کمیسیونی بین طالبان و حزب حرکت اسلامی به سر کردگی سیداسدالله مسرور که رهبری چهارکنت را به عهده داشت بخاطر بررسی مسایل مهم مردمی تشکیل شد. چند نفر از ریش سفیدان و بزرگان مزارشریف در آن کمیسیون حضور داشتند. و اوضاع کمی آرام شد و حساسیت ها فروکش کرد. رئیس آن کمیسیون فردی بنام همایون از اقوام نزدیک معلم عباس مدیر دفتر من بود. با یک موتر جیف با بیرق سفید طالبان بین مزارشریف و چهارکنت رفت و آمد داشت. با همایون نام صحبت کردم که من هم می خواهم به مزارشریف بروم. از این که راه پر خطر بود من با معلم عباس به همراه آن ها در موترشان وارد مزارشریف شدیم. فامیل من همراه فامیل معلم عباس که خطر کمتری متوجه شان بود به مزارشریف آمدند.
محله و منطقه خالی شده بود اکثرا یا شهید شده بودند یا فرار کرده بودند. یکی از باجه های معلم عباس در یک منطقه تاجیک نشین شهر خانه داشت، در آنجا جابجای شدیم. چندی نگذشت که تلاشی خانه به خانه شروع شد بعدآ با معلم صحبت کردم که دو موتر را به کرایه بگیر که به طرف کابل حرکت کنیم. ساعت چهار صبح دو موتر را معلم آورد در یکی از آن خودم با یک نفر دیگر پنجصد متر جلوتر حرکت کردیم و بقیه اعضای فامیل پنجصد متر از ما عقب تر حرکت کردند. معلم عباس در موتر دومی با فامیل بود. قبلا به معلم گفته بودم اگر من از پوسته کمربند گذشتم شما حرکت کنید اگر من را در کمربند پیاده کرد شما دوباره به مزارشریف برگردید. چون بسیار صبح زود بود همه طالبان و افراد مسلح کمربند در خواب بودند صرفآ یک نفر نیمه خواب نیمه بیدار در سر یک چوکی نشسته بود و موتر را بخاطر تلاشی ایستاد کرد. از اینکه خواب آلود بود از دور گفت که حرکت کنید بعدآ از کمربند گذشتیم و معلم همراه با فامیل هم از کمربند گذشتند اندکی راحتر شدیم و گفتم که خطر کشته شدن تمام شد چون تمام افرادی که در کمربند بودند افراد محلی بودند که ما را می شناختند. در ادامه از هر پوسته ی راحت عبور می کردیم چون شناختی از ما نداشتند. بعد از چند شبانه روز از راه دره شکاری وارد کابل شدیم چون راه سالنگ بند بود.
ادامه دارد …..