داستان سکسی جدید

داستان سکسی جدید مشوره و داستان های سکسی افغانی🙂

08/01/2025

خوش‌آمد به جدیدترین دنبال‌کنندگانم! از حضور شما هیجان‌زده هستم! Mohamed Zahran, ɭɭ-ʌ ĀŁī ʌ-ɭɭ, Dawran Khan, فرمانده کله خراب مزاری, Farid Hajizadah, مقبولک مزار, Rais Zada, Jawad Walizada, Kari Sahib, AF Kbl

چرا وقتی ما حموم میریم خود مون پاک میشیم حوله مون کثیف 😒؟ 👉
05/01/2025

چرا وقتی ما حموم میریم خود مون پاک میشیم حوله مون کثیف 😒؟ 👉

این عکس فتوشاپ است جدی نگیرید🙏
05/01/2025

این عکس فتوشاپ است جدی نگیرید🙏

جواب این عکس دست شماست😒
05/01/2025

جواب این عکس دست شماست😒

ارسالی یکی از بی ها عکس خواهرش مرسل😍
05/01/2025

ارسالی یکی از بی ها عکس خواهرش مرسل😍

ارسالی یکی از دوستانآیا کسی دوستم داره؟😍
04/01/2025

ارسالی یکی از دوستان

آیا کسی دوستم داره؟😍

فقط عدد نشون بدید123
04/01/2025

فقط عدد نشون بدید123

عشق دختر كاكاي كه مثل خواهرم بود كردمسلام دوستان فردوس هستم ١٩ساله بغلان زنده گي ميكنم فاميل ما و كاكايم شان ده يك حويلي...
03/01/2025

عشق دختر كاكاي كه مثل خواهرم بود كردم

سلام دوستان فردوس هستم ١٩ساله بغلان زنده گي ميكنم فاميل ما و كاكايم شان ده يك حويلي زنده گي ميكنيم كاكايم يك دانه دختر داشت بنام بهشته .تفاوت سني مه و بهشته فقط يك سال بود يعني بهشته يك سال ازم بزرگتر بود چون مه وبهشته تنها بوديم يعني خواهر و برادر نداشتيم باهم ديگر زياد صميمي بوديم هميشه شب و روز باهم ميبوديم بهشته هميشه برم لالا فردوس ميگفت مه هم مثل خواهر دوستش داشتم هر شب درس خواندن اتاق مه مي آمد اول ها بدون مقصد گاه وقت ها بغلش ميكدم آهسته آهسته هردوي ما بزرگ شديم بهشته روز به روز مقبول شده ميرفت اندامش هم نماين شده ميرفت .يك شب ده اتاق شيشته بود كه بهشته امد گفت لالا فردوس بيكار هستي گفتم ها جان لالا بيا بيكار هستم چي ميگي گفت لالا فردوس ديگه صبح امتحان رياضي داريم آمدم كه همي تمرين ها ره همرايم كار كني .همراه بهشته شروع كدم به تمرين حل كدن روبرويم شيشته بود يك بيست دقيقه كه كار كديم بهشته شخ شده بود خوده يك قسم خم كرد سر كتابچه مه در حال تمرين حل كدن بودم وقت كه سرم بلند كدم متوجه چيز شدم بهشته چادر نپوشيد بود و يخت بلوز هم كلان بود با ديدن قسمت سفيدي سرسينه بهشته رقم كه يك نفر برق بيگيره ايقسم شدم چون قبلا هيچوقت ايقسم متوجه اندام بهشته نشد بودم خوب بازم تير خورده اوردم وشروع كدم دوباره به تمرين حل كردن اما هرچي كه ميكدم دوباره طرف يخن بهشته سيل نكنم اما نميشد يك ساعت گذشته بهشته گفت تشكر لالا فردوس خير بيبيني ياد گرفتم وقت كتاب هايش جمع كد مره بغل كد و گفت صدقه لالاي پروفيسور خود شوم مام نا خود اگاه بغلش كدم گفتم صدقه خواهرك ناز و مقبولم شوم بعدش بهشته از اتاقم بيرون شد يك وقت متوجه شدم كه بد رقم كيرم خيسته.همي قسم ده جاي خواب خود رفتم و خوابيدم صبح ساعت ها ده بجه بود كه بيدار شدم ده دهليز برآمدم هيچ سرو و صدا نيس چندبار صدا كدم تا بالاخره بهشته امد گفت لالا فردوس صبح ات بخير بيدار شدي گفتم ها جان لالا بيدار شدم كجا هستن ديگرا بهشته گفت لالا فردوس مادر و زن كاكايم رفتن خانه همسايه زن همسايه كدام نذر گرفته بود طرف بهشته ديدم يكتا برجس سياه كه تقريبا نازك بود همراه يكتا بلوز يخن كلان پوشيده بود كه يك وقت به اشاره بهشته متوجه شدم پرسان كد لالا فردوس چي ره حقدر دقيق ميبيني خنده كدم گفتم خواهر مقبولم ميبينم چرا نبينم خنده كد گفت ببين مقصد فكرت بيگي كه عاشقم نشي همراه دست ده سرش زدم خنده كده گفت لالا مزاق كدم تو برو دست رويت بشوي مه برت چاي تيار ميكنم رفتم حمام كدم از حمام بر آمده بودم تنها نيكر ده جانم بود كه بهشته بدون تك تك زدن داخل اتاق شد با ديدن مه چشم هايش بلق بلق باز مانده بود زود كده چشم هايش پت كد گفت لالا فردوس چاي تيار اس بيا لباس هايم پوشيدم رفتم مصروف چاي خوردن بودم كه متوجه شدم كه يكقسم بهشته شرمنده اس گفتم جان لالا چيشده گفت لالا ببخشي كه بدون تك تك داخل شدم و تو ره او قسم ديدم خنده كدم گفتم ديوانه فقط كه لچ بودم بهشته هم همراه چشمش اشاره كد گفت لالا ديگه چيقسم ميبودي يك نيكرك ده جانت بود از او كده لچ ميبودي بيخي خنده كدم گفتم چشم سفيد بخيالم خوب سعي جانم ديدي خنده كد گفت ها .خوب بعد از همو روز تقريبا مه و بهشته باهم عادي شده بوديم شوخي و مزاق و گاه وقت ها دست اندازي هم بين خود ميكديم.چند شب بعد دوباره بهشته كتاب هايش ده دستش آمد گفت لالا فردوس بيكار هستي كمي همرايم كمك كني چون هوا سرد بود مه كمپل گرفته بودم.گفتم درست اس بيا همرايت كار ميكنم اما اول بخيز يكتا كمپل از الماري بر خودت پاين كو كه خنك اس خنده كد گفت نه ده پهلوي لالايم ميشينم ده زير همي كمپل .چون كمپل خورد بود وقت بهشته ده زير كمپل امد زانو به زانو همرايم شيشت وقتكه گرمي پت هايش حس كردم خود به خود كيرم بلند شد چند دقيقه كه همرايش درس هايش تكرار كردم ديگه نتوانستم چون تمام فكرم به اندام بهشته بود يكبار بدون إراده بغلش كدم تا چيز بگويه شروع كدم به ليسيدن گردنش يكي دوبار كه ليسيدم هيچ چيز نگفت وخوده انداخت ده بغلم ديدم كه خودش هم رازي اس شروع كدم به چوشيدن لب هايش يكبار بهشته گفت دروازه باز اس كسي نيايه رفتم دروازه اتاق بسته كدم و دوباره امدم اينبار بهشته ره چپه كدم باز ده چوشيدن لب هايش شروع كدم سينه گك هايش از سر پيراهن ميماليدم بهشته هم خوشش امده بود چون يكي دوبار لبم چك گرفت دست بهشته ره گرفتم و كيرم ده دستش دادم خودمم دستم ده برجس بهشته داخل كدم و كوسش ميماليدم بهشته گفت اوووو لالافردوس چقدر كلان اس گفتم خوشت امد گفت زياد خوشم امد اما ميترسم ازش گفتم نترس فقط بگويي ميخوريت خنده كد گفت نه او چرا بخوره مه مبخورمش با اي گپ اش شهوتم دوبرابر شد بلوزش بلند كدم سينه هايش مثل برف واري بود سينه گك هايش سفيد كله گك سينه هايش هم شيرچايي گك بود سينه هايش ده دهنم كدم يك قسم ميچوشيدم كه نگو سينه هايش ايلا كدم رفتم پاين نيكر وبرجسش يكجايي كشيدم معلوم ميشد كه بگويي نو كوس*سش پاك كده بود اول از كوسش يك ماچ كدم بعدش شروع كدم ده چوشيدن زياد لذت ميبرد كه كوسش ميخوردم چشم هايش پت كده بود بسيار ضعيف ناله ميكد ده دقيقه كوسش چوشيدم يك وقت متوجه شدم كه سست شد وتمام ابش ده دهنم خالي شد مزه بعد نداشت برجس و نيكر پهشته ره دوباره ده جانش كدم بهشته گفت لالا فردوس تو خو خلاص نشدي گفتم جان لالا ده قصه مه نباش مه خواستم تو لذت ببري بهشته گفت ايقسم نميشه پتلونم كشيد كيرم ده دستش گرفت گفت چي كنم كه توهم خلاص شوي گفتم جان لالا كيرم ده دهنت كو اوهم كيرم ده دهنش كد و شروع كد به چوشيدن كيرم نابلدي ميكد يك چند دقيقه كه چوشيد گفتم بس اس بهشته كه آبم ميايه اما بهشته ايلا نكد تا تمام آبم ده دهنش خالي شد رفتم كه برش دستمال كاغذي بيارم ديدم كه بهشت آبم قورت كد بعدش طرفم ديد گفت فردوس لالا تو آبم خوردي مه چرا از تو ره نخورم ازش تشكري كدم خنده كد گفت بايد مه ازتو تشكري كنم لالا فردوس كه بهترين لذت زنده گي خوده بردم گفتمش تو برو ده اتاقت تا كسي خبر نشه بعدش مره خواب برد هيچوقت ايقسم راحت خواب نكرده بردم
پايان داستان

شاش کردن روی پسر خواهرم #خاله  #شاشبا ارشیا پسر خواهرم گاهی شیطنت هایی می کردیم ولی فکر نمیکردم کار به جاهایی باریک کشید...
03/01/2025

شاش کردن روی پسر خواهرم

#خاله #شاش

با ارشیا پسر خواهرم گاهی شیطنت هایی می کردیم ولی فکر نمیکردم کار به جاهایی باریک کشیده شود. در سن بلوغ بود و منو عاشقانه دوست داشت. خونمون توی یک کوچه بود. گاهی وقتها شوهرم که میرفت سرکار میومد پیشم. همش می گفت خاله بیا بازی کنیم. منم میگفتم برو بچه کلی کار دارم. ولی التماسم میکرد و منم بدم نمیومد .هم سرگرم میشیدیم هم کلی لذت داشت. میگفت مثلا تو زن من هستی. بعد از در میومد داخل و من باید به استقبالش میرفتم. بغلم میکرد‌ و بوس بارونم میکرد .توی شهر کوچکی که تفریح و خوشگذرونی نبود اینم از هیچی بهتر بود.
توی آشپزخونه بهم کمک میکرد‌ و دوباره بغلم میکرد. این اواخر قشنگ سفتی کیرش رو روی کونم حس میکردم و منم خیس میشدم.
اصل ماجرا که خلاصه تعریف میکنم خیلی اتفاقی پیش اومد و از قبل قصدی برایش نداشتم.
خانوادگی همگی رفته بودیم گردش باغ فامیل توی روستا.
بعد نهار گفتم من میرم یه چرخی بزنم. در واقع بشدت شاش داشتم چون شلوغ بود خجالت کشیدم از دستشویی باغ استفاده کنم. گفتم میرم گوشه کنارها کارمو میکنم. یه خورده که دور شدم دیدم ارشیا افتاده دنبالم. گفتم بچه چرا افتادی دنبال کونم. گفت میخوام مواظب زنم باشم. گفتم لازم نکرده من یه جا میخوام یه خورده بشاشم. گفت من اینجا رو بلدم یه ساختمون خرابه اون پایینه خودم دم در نگهبانی میدم .دیدم کوتاه نمیاد منم عجله داشتم رضایت دادم. یه ساختمون مخروبه بود که دیوارهاش هنوز سرپا بود و دو تا اتاق داشت. جان میداد برای شاشیدن. خواستم بکشم پایین که حس کردم یکی پشتمه. گفتم برو دیگه نگهبانی تو بده مگه نمیبینی میخوام بشاشم. گفت خاله میشه با هم بشاشیم. باز شروع کرد به قسم دادن .اونجا توی اون ویرونه یهو شهوتی شدم و سست شدم .گفتم بیا شاشتو بکن ولی زودتر کارتو بکن. مثل فنر کیرشو درآورد .یک‌کیر خوشگل و سفت. زیاد بزرگ نبود ولی قلبم مثل گنجشک میزد .نوک سینه هام سیخ شده بود. گفتم زود باش دیگه مگه میخوای موشک هوا کنی .گفت نمیاد بهش دست بزن بیاد. گفتم عجب الاغ پررویی هستی گمشو . حرومزاده فهمیده بود سست شدم دستمو گرفت روی کیر داغش گذاشت.
از طرفی خجالت میکشیدم و از طرفی حالم بد شده بود. کیرشو کمی بالا پایین کردم ولی سفت شده بود و نمیشاشید .به سختی جلوی خودمو گرفتم و دستمو از روی کیرش برداشتم گفتم حالا دیگه برو بیرون. گفت تو رو خدا بشاش روی شکمم. گفت خجالت بکش حیوون گمشو بیرون. شروع به التماس کردن کرد و خودم هم واقعا میخواستم این هیجان جدید رو تجربه کنم. کسم خیس شده بود و شورتم پر از آب بود. دستهاشو روی لبه شلوارم گرفته بود و قسمم میداد. یهو شلوارمو کشید پایین. پشت سرم بود گفت وای کونت چقدر بزرگ و سفیده. گفتم خاک بر سرم کنند. شلوار و شرتمو کشیدم بالا. وحشی شده بود این بار تا روی کفش هام شلوار و شرتم رو پایین آورد. وقتی شلوار و کفشم رو درآورد هاج و واج نگاه میکردم و خشکم زده بود. گفت دستهاتو به دیوار تکیه کن .گفتم دیگه میخوای چه گوهی بخوری تو رو خدا ولم کن بدبختم کردی من مثل مامانت هستم. گفت میدونم بخدا کار بدی نمی کنم فقط میخوام بشاشم .کیرشو گذاشت بین پاهام. وقتی کلاهک کیرش به سوراخ کس و کونم میمالید از شدت شهوت مثل بید میلرزیدم. با چهل سال زندگی هیچ وقت همچین لذتی رو تجربه نکرده بودم.‌ این پسر شانزده ساله طعم خوشبختی رو به من چشوند .یهو با شدت شروع به شاشیدن کرد .قطرات داغ پس از برخورد با سوراخ کونم پایین اومده و کسم را نوازش میکرد. بعد از ران هایم پایین میرفت .گرمای مطبوعش کارمو ساخت و ارضا شدم. با اینکه کیر داخلم نرفته بود ولی مثل سیل از کسم آب میومد. بدنم بی اختیار می لرزید و ازم آب میرفت. وقتی آروم شدم دیدم روی زمین دراز کشیده است. گفت بیا بشاش روی شکمم. لخت کامل شده بود. نایی برای مخالفت نداشتم. پاهامو باز کردم و چند بار لبه های کسمو روی کیرش کشیدم. بالاخره شاشم راه افتاد. یه شاش طولانی و داغ‌ روی کیرش‌. همه بدنمون خیس شده بود. اینبار من دیوونه شده بودم و دلم میخواست جلوتر برم. نشستم روی کیرش و کلاهکش رفت داخلم. دیگه آب از سرم گذشته بود. هی روی کیرش نشستم و بلند میشدم. هر بار کیرش تا نیمه میرفت توی کسم. خیلی زود به مرحله انفجار رسیدم. کامل روی کیرش نشستم طوری که میخواستم خایه هاش توی کسم بره. چشماشو بسته بود و داشت داخلمو آبیاری میکرد. برای بار دوم به پرواز درآمدم.

اعظم جون دختری با سینه های تپلمن ازدختری خاطره مینویسم که خیلی دنبالش دویدم تا تونستم تو بغلم بگیرمش..خانه دختره کنار یه...
03/01/2025

اعظم جون دختری با سینه های تپل

من ازدختری خاطره مینویسم که خیلی دنبالش دویدم تا تونستم تو بغلم بگیرمش..خانه دختره کنار یه بستنی فروشی بود من بخاطرش هرروزمیرفتم بستنی فروشی بستنی میخوردم روزی3یا4بارمیرفتم تا اون یبار ردبشه ومن ببینمش واقعآ ارزششو داشت که روزی10تومان بستنی بگیرم همینجور دنبالش بودم تا یه روز توی عروسی اونهم دعوت بود من بیرون از عروسی داشتم با تلفن صحبت میکردم دیدم که اعظم خانم عزیزدل من باشلوار لی تنگ سبزرنگ که باسنش جلوی چشم من میدرخشید و مانتوی بنفش که فرم سینه هاش منو میکشت اومد بیرون تامنودیدروشوبرگردوندتااین لحظه رودیدم دیگه ناامیدشدم به خودم گفتم بایداین ارزوروبگورببرم یهو دیدم که بمن نگاه کرد و بهم خندید تاخندید ازخوشحالی داشتم میمردم که یهوازدهنم پریدو گفتم قربون خندت برم که داداشش فهمیدتا داداشش نگاشو برگردوند منم سریع گوشیم بردم درگوشم الکی با گوشی حرف میزدم واز خوشحالی ذوق میزدم دیگه تو همون عروسی شماره هامونوبهم دادیم وباهم انقدر خودمونی شده بودیم که یکی دوبار بهش اس داده بودم که اهل s*x tallهستی یانه اما جواب درستی بهم نمیداد تا یک روز بابام اینا رفتند تهران تا18روزنبودند و من به اعظم عزیزم خبردادم ولی اون بهونه دراورد که بابام نمیزاره بدون مامانم جایی برم همینجور بهونه کرد دوروز گذشت تا یه فکری زد به سرم فورآ زنگ زدم گفتم که به باباش بگه که میخواد بادوستاش برن گردش تاگفتم جا خورد دیگه نمیتونست بهونه بگیره قبول کرد چون من میدونستم که باباش میگذاره بادوستاش برن گردش باباش باخانواده ی دوستش هماهنگ کرده بود که دوتاشون باهم برن گردش دورزی میگذشت که بابام اینا رفته بودند تو خون نشسته بودم که زنگ زد بابام اجازه داده ادرس خونتونو بده بیام چندروزی زنو شوهر باشیم ببینم چجور شوهری هستی بدرد هم میخوریم یانه داشتم ازخوشحالی بال در میاوردم ادرسو smsکردم براش یه1ساعتی شد دیدم امد تادر باز کردم دیدم بادوستش اومدن دوستشم خیلی جذاب بود اما به زیبایی اعظم جون نمیرسید اومدند داخل نشستند روی مبل رفتم 3تا چایی دبش ریختم اوردم داشتم میاوردم دیدم عزیز دلم روسریشودراورده چایی هارا گذاشتم روی مبل دست کشیدم تو موهای طلایی رنگش اونم شروع کرد به لب گرفتن چون زیاد دوستش داشتم دلم نمیومد بکنمش وقتی دوستش اومد کیرمو مالید کیرم که شق شد
ادامه دارد

حامله كردن خاله جانمعرض سلام دوستان زبير هستم ٢٦ساله ولايت كابل زنده گي ميكنيم يك خاله دارم همسن خودم هست شش سال شده بود...
03/01/2025

حامله كردن خاله جانم

عرض سلام دوستان زبير هستم ٢٦ساله ولايت كابل زنده گي ميكنيم يك خاله دارم همسن خودم هست شش سال شده بود كه عروس كرده بود اما خانه اش اولاد نميشد چندين بار پاكستان و هند رفته بودن اما هر قدر كه تلاش كردن فايده نداشت هروقت خانه ما مي آمد زياد جيگرخوني ميكد البته بخاطر همسن بوديم همراه مه تقريبا عادي بود وقت جيگرخوني ميكد مه بغلش ميكدم دل داري اش ميدادم همرايش شوخي و مزاق ميكردم تا همو غم و غصه اش از يادش بره .يك روز ساعت چهار بجه بود از وضيفه بر آمدم طرف خانه ميرفتم كه مادر جانم زنگ زد گفت زبير بچيم خاله مرضيه ات آمده كمي سودا بر شب بيار بعد از اي كه سودا گرفتم چند دانه چپسك انرژي و بسكيت هم گرفتم چون خاله جانم چپسك و انرژي ره زياد خوش داشت وقت داخل خانه شدم خاله مرضيه ام همراه مادرم قصه داشتن داخل شدم و سلام دادم مادرم سودا ره گرفت مرضيه خاليم خنده كد گفت زبير ده او پلاستك چي اس كه ده پشت سرت پت كدي گفتم انرژي و چپسك اس مثل طفل ها خوشحالي كد گفت حتما به مه آوردي به شوخي برش گفتم ده همي خيال باش به خودم آورديم اما اگه يك ماچ بتي شايد يك دانه اش برت بتم چون ايقسم شوخي ها زياد ميكديم خنده كد گفت بيا دوتا ماچ ميتمت مام رفتم دوتا ماچ كدمش بعدش پلاستك برش دادم .مرضيه خنده كد گفت زبير خوب اس كه دوكان نداري اگه نه دخترا و زنها به يكي دوتا ماچ تمام سودا دوكانت ميبردن به شوخي گفتمش باز اوهم اگه دختر مثل خاله جانم مقبول ميبود شايد تمام دوكان ازم ميبرد.شب همي قسم به شوخي و مزاق گذشت فرداش خاليم دوباره به خانه خود رفت .چند روز بعد ديدم كه باز خاليم آمده همراه مادرم قصه داره تا شام شيشت بعدش گفت مه ميرم چون شام بود گفتم خاله صبر كو مه ميرسانمت خوب موتر كشيدم و حركت كرديم طرف چهره خاليم ديدم گفتم خاله چطور به تشويش هستي گفت زبير يكتا ملا ره برم آدرس دادن ده مزار شريف اس ميگن خيلي ملا لايق اس نديم گفتم اول قبول نميكد زياد شله گي كدم قبول كد گفت خدا كنه كه مره اجازه بتن از وضيفه اگه نه رفته نميشه خنده كدم گفتم از كله نديم حقدر خير نيس (نام شوهر خاليم نديم اس) خاليم هم گفت بخدا راست ميگي زبير خاليم رساندم و دوباره آمدم خانه خود.ساعت ها ده بجه بود كه خاليم بر مادرم زنگ زد چند دقيقه گپ زدن آخرش مادرم گفت مرضيه تشويش نكو مه زبير ميگم حتما يك كار ميكنه دلت جمع باشه مادرم تيلفون قطع كد گفت زبير بچيم خاله ات زنگ زده بود نديم رخصتي ندادن خيره تو همراه خاليت برو اول قبول نكدم گفتم او شوهر بيغيرتش نميخايه به جنجال شوه از او خاطر بهانه كده كه رخصت ندادن .مادرم زياد عذر كرد گفت خيره بچيم از خاطر مه خوب بلاخره قبول كدم .نيم ساعت بعد بود كه خاليم به خودم زنگ زد بيچاره بسيار عاجزانه پرسان كد گفت زبير جان مادرت برت چيز نگفته خنده كدم گفتم برم يك خوشخبري داد كه بايد خاله مقبولم مزار ببرم زياد خوشحال شد گفت زبير جان قربانت شوم گفتم خاله جان اماده باش فردا چند روز رخصتي هم ميگيرم و تكت هم ميگيرم بر صبح.خدا حافظي كرديم فردا رفتم دفتر برچهار روز رخصتي گرفتيم و دوتا تكت موتر هاي 580 هم گرفنيم ساعت شش شام حركت ميكرد موتر. زنگ زدم به خاليم و ازش خواستم اماده باشه رفتم خاليم گرفتم حركت كرديم سيت پهلو ده پهلو بود يك وقت متوجه شدم كه خاليم سرش ده سرشانه مه مانده و خواب كده و خوده تقريبا ده بغلم انداخته بود و جان نرمش احساس ميكردم يك عطر خيلي س*سي زده بود كه بويش راستي ادم مست ميكد موتر چند ساعت ده حركت بود تا بلاخره ده منطقه دو شاخ سالنگ بخاطر خوردن نان موتر ايستاده كرد مرضيه خاليم بيدار كردم پاين شديم خاليم گفت زبير بيا يك بار لب دريا بريم ميخايم دست و روي خوده تازه كنم .همرايش رفتم ده لب دريا بعد از اي كه دست رويش تازه كد گفت زبير ميخايم تشناب برم گفتم برو او طرف درخت بيازو شب اس كسي نميبينه كمي كه او طرف رفت شيطان وسوسه كد وقت كه گروپ تيلفونم روشن كدم اوووف خاليم نو برجسش كشيده بود كه متوجه كون سفيد و پت هاي رانش شدم خاليم وارخطا شد گفت زبير چي ميكني گفتم خاله جان ببخشي گفتم باش تاريكي اس پايت ده جاي بند نشه چيز نگفت ورفتيم يگان چيز خورديم ده وقت نان خوردن طرفم سيل كد گفت زبير چرا ده او وقت گروپ تيلفونت روشن كدي نو ميخاستم كه بگويم كه خنده كرد گفت مه تو چشم سفيد ميشناسم كه چرا گروپ تيلفونت روشن كدي خوب نان خلاص كديم موتر دوبار ده راه روان شد ساعت هاي ٤صبح بود كه به مزار رسيديم رفتم و يك اتاق گرفتيم كه دوتا تخت خواب داشت چون هردوي ما زياد خسته بوديم استراحت كديم يك وقت بيدار شدم كه ساعت يازده بجه روز اس خاله جانم هم بيدار كدم رفتم يك حمام كدم .خاله جانم گفتم تو برو تاحال يك حمام كو مه بيرون ميرم نان هم ميارم همراه خودم وقت دوبار امده ده اتاق با ديدم خاليم حيران شدم يك برجس چسپ همراه بلوز پوشيده موهايش هم باز اس خنده كدم طرفش گفتم خاله زياد ظالم هستي گفت چرا زبير جان چي كديم گفتم ايقدر خودت مقبول جور كدي دل كدام بيچاره ره ميبري باز او بيچاره چي كنه مرضيه خاليم خنده كد گفت خدا كنه كه او بيچاره تو نباشي .خوب بعد از اي نان خورديم خاليم گفتم اماده شو كه بريم پيش همو ملا كه ادرسش دادن .خوب همراه خاليم تمام روز گشتيم تا بلاخره جاي ملا ره پيدا كديم وقت ده خانه تك تك زديم پرسان ملا ره كديم گفت چند وقت ميشه ملا صاحب دولت گرفته و چند وقت اس كه حسابش نامعلوم اس مجبور شديم دوباره به اتاق بريم خاليم زياد جيگر خون بود وقت ده اتاق رفتيم زياد گريه كد مام به خاطر دل داري اش بغلش كدم .گفتم خاله يك چيز بگويم گفت بگو گفتمش ميشه تو مشكل نداشته باشي شوهرت مشكل داشته باشه گفت نمي فهمم شايد از هردوي ما باشه خوب به شوخي گفتم حالي نميشه كه همراه كسي ديگه هم امتحان كني طرفم چشم كشيد گفت زبير زياد بي تربيه شدي همي قسم قصه داشتيم ساعت هاي هشت شب بود گفتم خاله يك چيز ميخايم برت بگويم اما نمي فهمم تو شايد ديگه چيز فكر كني اما هدف مه اي اس كه بتانم كمك ات كنم گفت بگو زبير جان ميفهم كه هدف تو كمك كدن اس بگو چي ميخايي بگويي گفتم خاليه بيا اي كار باهم كنيم شايد تو صاحب طفل شوي گفت زبير تو ديوانه شدي ميفهمي تو چي ميگي اي گپ هيچ امكان نداره .چون ميخاستم خاليم إحساساتي كنم شروع كدم گفتم درست اس همي قسم باش ته يكسال بعد ديگه نديم بره سرت زن بيگيره تو مجبور بشيني مزدوي امباق خود كني يا طلاق بيگيري باز او وقت نتيجه تصميم غلط خودت ميفهمي البته يك چيز باش خاله برت بگويم مه علاقه به س*س ندارم فقط ميخواستم تو ره كمك كنم وقت گپ هايم خلاص شد همو قسم عصباني از اتاق برآمدم و تيلفون خوده هم خاموش كدم تقريبا دوساعت ده بازار ميگشتم شب هم ده بجه شده بود البته كمي اعصابم هم آرام شده بود تيلفونم دوباره روشن كدم كه ديدم بيشتر از ده زنگ از خاليم امده خواستم دوباره تيلفون خاموش كنم كه زنگ خاليم دوباره امد جواب ندادم ديدم كه يك مسج روان كده ازم معذرت خواهي كده بود گفته بود خيره بيا اتاق باهم گپ ميزنيم يك موضوع مهم اس خوب دوباره ده اتاق رفتم وقت تك تك زدم خاليم دروازه ره باز كد گفت زبير جان كجا رفته بودي مه ره به تشويش ساختي قسم كه نشان بتم قهر هستم بسيار بي توجه جواب دادم رفتم ده سرتخت خوده انداختم و خواستم كه خواب كنم خاليم صدايم كد گفت زبير خواب كدي گفتم ها خسته هستم ميخايم خواب كنم گفت زبير به گپ هايت فكر كدم فهميدم كه راست ميگي حال تصميم خوده گرفتيم ميخايم همرايت اي كار كنم خدا مهربان اس صاحب طفل شوم ازت مه جواب ندادم يك وقت متوجه شدم كه ده پهلويم امد گفت ميخايم امشب ده پهلوي زبير جان خواب شوم دست هايش طرف مه اورد و مره از پشت بغل كد وقت رويم طرفش دور دادم يك ماچ از رويم كد و ماچ دوم از لب هايم با اي كار خاليم ديگه نتوانستم خوده كنترول كنم چپه اش كدم شروع كدم ده چوشيدن لب هايش و گردنش سينه هايش مشت كده ميرفتم بلوزش همراه برجسش از جانش كشيدم سينه بند و نيكر سياه همراي اي اندام مرضيه خاليم چقدر مقبول معلوم ميشد سينه بندش كشيدم و سينه گك هايش ميچوشيدم بعدش نيكر خالم جانم كشيدم چي يك كوسك سفيدك پنديده گك داشت با ديدن مقبولي كوسش زبانم ده سر كوسش ماندم و شروع كدم به چوشيدن چقدر مزه ميداد البته صداي نالش خاليم شهوتم دو برابر كده بود خاليم صدا كد گفت زبير جان داخل كو كيرت كه كوسم كباب كدي كمي تف ده كيرم زدم و داخل كدم ده كوس خاليم چقدر داغ بود كوسش .رقم جارو برقي كوس خاليم كيرم طرف خود كش ميكد ده دقيقه خاليم گايدم يك قسم نالش ميكد كه نگو يك وقت متوجه شدم كه إبم نزديك امدن اس خاليم گفتم اماده هستي كه صاحب يك بچه مقبول بسازمت با نالش جواب داد كه ها زبير جان آب كيرت ده كوسم خالي كو تمام آبم ده كوس خاليم خالي كدم البته هردوي ما همي قسم خواب ما برد .سه روز ديگه كه ده مزار بوديم تقريبا پنج بار ديگه باهم س*س كديم .چند ماه از اين قضيه گذشت يك روز مادرم امدم گفت زبير بچيم فكر ميكنم تعويذ همو ملا فايده كده بخاطر خاليت زنگ زده بود كه امروز پيش داكتر رفته بود داكتر هم برش گفته كه حامله اس مره خنده گرفت هيچ كسي نمي فهميد كه ما أصلا پيش ملا نرفتيم بلكه خاله جانم از مه حامله بود تيلفون گرفتم بر خاليم زنگ زدم خنده كدم گفتم تبريك باشه خاله جان ميگن بخير مادر ميشي خنده كد گفت به خودت تبريك باش خودتم پدر ميشي چند دقيقه گپ زديم و خدا حافظي كديم
بعد از او شروع جديد رابطه مه و خالم جانم بود كه يكبار ديگه هم ازم حامله شد و فعلا دوتا طفل داره و خيلي زنده گي خوش وارام داره البته حالي هم گاه اوقات باهم س*س داریم.

داستان ارسالیگايدن عمه جانم در تهرانسلام دوستا يوسف هستم١٩سالع كابل زنده گي ميكنم يكتا عمه دارم بنام سيلي ٣١ساله ميايه ه...
03/01/2025

داستان ارسالی
گايدن عمه جانم در تهران

سلام دوستا يوسف هستم١٩سالع كابل زنده گي ميكنم يكتا عمه دارم بنام سيلي ٣١ساله ميايه همراه ما زنده گي ميكرد خوب مه و عمه سيلي ام باهم زياد عادي بوديم چون از طفوليت پيشش بود و شب ها هم همرايش خواب ميكردم زياد دوستش داشتم اوهم مره زياد دوست داشت هميشه ده بغلش ميرفتم ماچش ميكدم اي گپ ها زياد بين ما عادي بود هميشه به شوخي برم ميگفت يوسف اگه كلان شدي بايد همرايم عروسي كني مام به خنده طرفش ميديدم ميگفتم حتما چرا نه كلان شوم عمه جانم ميگيرم وقت هاي بود كه شايد ١٣يا١٤ساله بودم تا بلاخره زمانيكه مه ١٨ساله شدم يكتا خواستگار بر عمه ام پيدا شد خوب عمه ام نامزد كردن چند روز زياد جيگر خون بودم يك شب عمه ام آمد گفت يوسف جان چرا چند روز ميشه جيگرخون هستي گفتمش هيچ عمه جان جيگر خون نيستم تو همي قسم فكر ميكني عمه ام گفت يوسف مه خودم تو ره بزرگ كديم تمام خصوصيات ميفهمم بگو چي گپ اس زياد شله شد تا بلاخره از دهنم برآمدگفتم عمه تو نگفته بودي وقت كه كلان شوي بايد همرايم عروسي كني عمه ام يك خنده بلند كرد گفت حالي فهميدم كه يوسف جان چرا چند روز شده جيگر خون هست .بعدش بغلم كرد گفت يوسف مه او وقت ها همرايت شوخي ميكردم طرفش دور خوردم بسيار جدي برش گفتم مه دوستت دارم بر مهم نيس كه عمه ام هستي و ازاتاق بيرون شدم .شوهر عمه ام جرمني زنده گي ميكرد يك ماه بعد ازنامزادي كابل آمد عروسي كرد چون عجله داشت بايد عمه ام كار هايش جور ميكرد و ميبردش جرمني شوهر عمه ام سه ما اينجا زنده گي كرد بعدش دوباره رفت جرمني و كار هاي عمه سيلي مه جور كرد تا ببريش جرمني راستي بعد از عروسي كردن عمه ام زياد جيگر خون بودم كم كم فكر ميكدم كه عمه ام واقعا دوست دارم اي شرايط برم سخت بود تا بلاخره يك روز عمه ام گفت يوسف جان يك كارم پيشت بند اس گفتمش اونه شوهرت بگو كه كارت كنه به مه چي و رفتم به اتاق خود .چند دقيقه بعد بود كه عمه ام ده اتاقم آمد گفت يوسف چرا همرايم ايقسم رويه ميكني گفتم چيقسم رويه ميكنم گفت يوسف جان شوهرم سبحان كار هايم جور كده اما ده كابل امكان نداره بايد ايران برم گفتمش خوب برو ديگه گفت نه ميخايم تو همرايم بري گفتم مه كار دارم برو اونو شوهرت ببر خنده كرد گفت حالي تو ميگي مره دوست داري ادم كسي ره كه دوس داشته باشه باز گپش نميگيره راستش با اي گپ اش ديگه چيز گفته نتوانستم گفتم درست اس عمه جان ميرم همرايت يك خنده بلند كد گفت بخيالم بازي خوردم كه سبحان گرفتم بايد تو ره ميگرفتم .خوب هردوي ما پاسپورت هاي خود داديم سه روز بعد ويزه ايران گرفتيم فردايش ساعت ٩بجه پرواز ما بود تمام وسايل اماده كدم بيك خوده گرفتم از اتاق بر آمدم عمه جانم صدا كرد گفتم بريم كه ناوقت ميشه گفت اينه آمدم وقت كه از اتاق برآمدم با ديدن عمه جانم عين پاهايم سستي كرد چقدر مقبول شده بود پتلون كوباي همراه بلوز جيگري پوشيده بود ده سرش هم يك چپن دراز پوشيده بود كمي ارايش كده بود اما مقبول ترين قسمتش لب هاي عمه جانم بود كه لبسرين سرخ زده بود يك وقت متوجه شدم عمه ام خنده كرد گفت چي ره حقدر دقيق ميبيني چيز نگفتم هردوي ما از خانه بيرون شديم و طرف ميدان حركت كردم تقريبا يك و نيم ساعت بعد ازپروازه طياره ده ميدان هوايي تهران نشست كرد بعد از اي كه از چك خلاص شديم يك تكسي گرفتيم و بر تكسي ران گفتم ما ره به يك هوتل خوب ببر بعدش رفتيم ده يك هوتل ده بخش معلومات از شان خواستم كه بر ما يك اتاق بتن ازم پرسان كد گفت اي خانم همراه تان چي نسبت دارن گفتم عمه ام هست گفتم يك اتاق بر ما بتن كه دوتا تخت خواب يكنفره داشته باشه نفر هوتل گفت فقط يك اتاق داريم اوهم يك تخت خواب دو نفره داره خواستم چيز بگويم عمه سيلي ام گفت مشكل نيست همو ره بر مه بتن بعدش پاسپورتم هوتل گرفت و بر ما كليد اتاق داد وقت طرف اتاق حركت كديم عمه ام به شوخي خنده كرد گفت وقت كه پرسانت كرد كه با خانم چي نسبت دارين ترسيدي زود كده گفتي عمه ام اگر جرعت داشتي ميگفتي عشقم اس خنده كدم گفت عمه مقصد اي شوخي ات يادت باشه رفتيم ده اتاق وسايل مانديم عمه ام گفت يوسف مه يك حمام كنم كه زياد خسته هستم باز توهم بعد از مه حمام كو رفت داخل حمام چند دقيقه بعد تك تك كدم گفت يوسف چي ميگي حمام ميكنم به خنده صدا كردم گفتم دروازه ره باز كو گفت برو ديوانه كه لچ هستم گفتم ميخايم عشقم لچ بيبينم خنده كرد گفت زياد بي تربيه شدي تو باش ده گير سبحان بتمت خنده كدم گفتم بيازو از او سبحان قاق روده زياد ميترسم .بعد از اي كه هردوي ما حمام كديم عمه جانم گفت يوسف بيا كمي شهر و بازار تهران چكر بزنيم يكي دوساعت كه جكر زديم عمه گفت يوسف زياد گشنه شديم بريم يك جاي كه نان بخوريم رفتيم ده يك رستوانت كه گارسونش آمد يك دختر بود بر ما سلام داد بعدش گفت چقدر جفت مقبول هستن خانم تان هست عمه سيلي ام خواست جواب بته پيش از او مه تشكري كردم گفتم بلي ها خانمم اس بعد از اي كه نان خورديم از رستورانت بيرون شديم طرف عمه ام خنده كدم گفتم ديدي جرعت يكتا مشت ده بازويم زد گفتي تو بيخي ديوانه هستي دو روز بعدش عمه سيلي ام وقت اش بود بر مصاحبه ده سفارت عمه سيلي ام داخل سفارت رفت دو ساعت بعد بود كه آمد از چهره اش معلوم ميشد كه كامياب بود مصاحبه اش امد بغلم كرد گفت فكر ميكنم يوسف موفق شدم وقت طرف چهره مه ديد گفت يوسف تو خوش نشدي طرفش دور خوردم به حالت جيگرخوني گفتم خوش شديم چرا نشم عمه ام دوباره بغلم كد گفت يوسف جان ايقسم نكو بخدا مام باز جيگر خون ميشم مه فقط همرايت شوخي ميكدم مه عمه ات هستم مه و تو حرام هستيم به يك ديگر خود چرا نمي فهمي .وقت اي گپ زد خوده كنترول نتوانستم چشم هايم آو زد وقت عمه ام اي حالت مره ديد گفت يوسف تو بخاطر مه گريان ميكني چيز نگفتم دوباره آمديم اتاق شب شد خوب وقت خواب پشتم طرف عمه ام دور دادم و خواب كدم دوبار صدا كرد جواب ندادم يك وقت حس كردم كه عمه از پشت بغلم كده گفت يوسف جان از خاطر رفتن مه جيگر خون هستي طرفش دور خوردم گفتم عمه جان ميفهمم برتو ريشخندي معلوم ميشه اما مه واقعا دوستت دارم بيشتر از همه چيز دوباره مره بغل كد اينبار وقت بوي عطر عمه جانم ده دماغم خورد خوده كنترول نتوانستم لب هايش ماچ كدم به تعجب گفت يوسف دوباره لب هايش ماچ كدم ديدم واكنش جدي نشان نداد شروع كدم به چوشيدن لب هايش ديدم عمه جانم هم راضي اس بلوزش كشيدم اولين دفعه بود كه سينه گك هاي سفيد عمه جانم ميديدم شروع كدم به چوشيدن سينه هايش عمه جانم كم كم نالش ميكد بعدش پتلونش از جانش كشيدم يك كوسك گلابي گك مقبول داشت شروع كدم ده چوشيدن عمه هم چشم هايش پت كده بود لب هايش دندان ميگرفت و همراي مو هاي سرم بازي ميكد چند دقيقه كه كوسش چوشيدم كه عمه جانم هم مست شد تمام لباس هايم از جانم كشيد ده سرتخت مره چپه كد ده بغلم شيشت شروع كد به چوشيدن لب هايم و گردنم حقدر چوشيد تا اندازه كه تمام گردنم كبود شده بود بعدش ده دست خود تف انداخت كيرم تر كد گرفت و ده كوسش داخل كد حقدر تنگ و داغ بود كه فكر ميكدي ده كوره آتش كيرت داخل كدي همي قسم سر كيرم بالا و پاين ميشد پنج شش دقيقه كه ايقسم گايدمش از سر كيرم خيست خوده انداخت ده سر تخت و مره ده بغل خود كش كرد گفت ايقسم بگايم شروع كدم به گايدنش زياد نالش ميكد و البته كمي درد هم گرفته بودش چون هم كير مه كلان بود هم كوس عمه تنگ بود چند دقيقه كه ايقسم گايدمش آبم نزديك آمدن شد پرسانش كدم كجا خالي كنم گفت ده كوسم ميخايم ازت حامله شوه تمام آبم ده كوسش خالي كدم از گرمي آب مه آب كوس عمه ام هم آمد همو قسم تاصبح ده بغل همديگه بودم صبح رفتيم باهم حمام كرديم يكبار ديگه ده حمام عمه سيلي ام گايدم بعدش خند كد گفت برو يك چند دانه تابليت ضد بار داري بيار كه حالي از سبحان كده از تو پيشتر حامله نشم تا آمده ويزه عمه جانم ١٥روز وقت دوام كرد هر شب همراه عمه جانم س*س ميكدم تا بلاخره ويزه عمه جانم آمد با هم جوره ميدان هوايي رفتيم عمه ام طرف جرمني پرواز كرد مه هم طرف كابل به جرعت ميتانم بگويم بهترين روز هاي عمرم بيست روز تهران همراه عمه جانم بود.

Address

Kabul

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when داستان سکسی جدید posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Share