سخن

سخن I am a journalist. What I see, feel and hear later write!

چهل و شش سال پیش در این جا زندگی می کردیم. ان زمان هنوز ده ساله نشده بودم. دوستانی در این کوچه داشتم که همیشه در اوقات ف...
03/05/2024

چهل و شش سال پیش در این جا زندگی می کردیم. ان زمان هنوز ده ساله نشده بودم. دوستانی در این کوچه داشتم که همیشه در اوقات فراغت با هم بازی می کردیم. بازی های ما عبارت بود از ؛ گدی پران ، چلک و دنده ، توشله برد ، لولک دوانی و غیره بازی هایی بود که اکنون به خاطرم نیست. هر بازی در فصل بخصوصی از سال رواج پیدا می کرد و بعد از رواج می افتاد و باز بازی دیگری جای ان را می گرفت. البته گاهی هم مورد توبیخ والدین خود قرار می گرفتم که چرا وقت خود را به بطالت داده ام!
چهل و شش سال پیش خانواده ام از این خانه کوچیدند و در شهر و مکان دیگری رحل اقامت گزیدند. من همیشه ان روز های شادمانی را در خاطرم مرور می کردم و ان دوستان هم بازی را ! تصور می کردم انها بهترین و شیرین ترین دوستانم بوده اند. به همین خاطر همیشه ارزو می کردم ان روز ها یک بار دیگر تکرار شوندو به ان کوچه برگردم ، ان دوستانم را باز ببینم و باز در ان کوچه به بازی و سرگرمی بپردازیم.
اما سال ها از پی هم گذشتند و ان روزها دیگر هرگز تکرار نشدند. مثل این که خوابی بیش نبودند. اکنون بعد از چهل و شش سال به این خانه بازگشته ام ، اما از ان دوستان خبری نیست. بعضی به مرگ طبیعی مرده اند و بعضی نیز در جنگ کشته شده اند و انهایی که مانده اند انقدر پریشان هستند که از گذشته چیزی در خاطر ندارند.
با خود می گویم ؛ خدایا بعد از چهل و شش سال ارزوی مرا بر اورده کردی ! اما خودت بگو ، زیاد دیر نیست؟؟
: اگر قرار باشد امروز ارزویی کنم و تو بعد از چهل و شش سال دیگر انرا براورده بسازی ، چه سود ، چون می دانم چهل و شش سال بعد یقیناً علف های زیادی روی قبرم روییده و یا قبرم با زمین هم سطح شده است!!

قسمتی از خاطرات یک رفیق ؛حمل۱۳۴۸شاگردصنف دهم لیسه منهاج سراج سرپل بودم که عضویت ح.د.خ.ا را حاصل کردم. بنابر مصلحتی عازم ...
03/05/2024

قسمتی از خاطرات یک رفیق ؛

حمل۱۳۴۸شاگردصنف دهم لیسه منهاج سراج سرپل بودم که عضویت ح.د.خ.ا را حاصل کردم. بنابر مصلحتی عازم کابل شدم. فدا محمد دهنشین آدرس دفتر پرچم و یک نامه خصوصی به مرحوم ببرک کارمل نوشت. اولین سفرم به کابل بود.
رفیق نجیب مثل رفیق محمود بریالی در شمار کدرهای فعال حزب بودند که در تظاهرات ، راهپیمایی ها و متینگ هایی که به مناسبت‌های گوناگون در شهر کابل از طرف ح.د.خ.ا برگذار می شد، سخنرانی های پرشور ایراد می کردند. و آن زمان دکتور نجیب الله مشهور به رفیق نجیب محصل طب بود و با رفیق فتانه عروسی کرده بود.
آخرین روزهای ماه حوت ۱۳۴۸ بود که به دفتر پرچم رفتم . اتفاقا رهبری حزب(جناح پرچم)ببرک کارمل،سلطانعلی کشتمند،سلیمان لایق ،نور احمد نور و چند نفر دیگر که به خاطرم نیست حاضر بودند، پشت میز رفیق نور نشسته بود، نامه دهنشین را دادم. بار اول ملاقات من بود، هیچ کدام را نمی شناختم. شخص پشت میز (رفیق نور) با لبخند خطاب به حاضرین گفت:((رفیق س ... از جوزجان!! - رفیق دهنشین فرستاده! شخصی از جا بلندشد مرا با محبت در آغوش گرفت و پهلوی خود جا داد گفت: ببرک کارمل هستم! بعد از احوال پرسی از وضعیت خودم، رفقای جوزجان و سرپل و اوضاع اجتماعی و سیاسی ولایت پرسیدند که آنچه در ذهن داشتم عرضه داشتم.
با دقت گوش کرد و تحسین فرمودند.
بعد حضار را یک یک معرفی کرد. رفیق نجیب را به دفتر خواست، مرا به او سپرد، در پذیرای و مواظبت از من تا وقتی که کابل می ماندم، هدایت داد!
رفیق نجیب کدرهای جوان دیگر حزبی را مثل رفیق بریالی و دیگران را با من معرفی کرد.....

22/03/2024
06/01/2024

کتابفروش

پسان ها از سر بیکاری در دوران اپیدمی کرونا از کتابهایی که در خانه داشتیم من و یک رفیق ام کتابخانه ای که به ظاهر کتاب فروشی بود را ایجاد کردیم و همچنان قرطاسیه هم می فروختیم ، و از دسترسی به ماشین اسکن ، فتوکاپی و پرنت هم برخوردار بودیم. بعضی دانشجویان برای تحقیق شان از ما کتاب به عاریت می گرفتند. دانشجو برای بردن کتاب ۵۰۰ روپه امانت می گذاشت!
همچنان کتاب های کهنهء درسی را برای دسترسی همهء دانش اموزان به کتاب درسی تبادله می کردیم.
دکانی را به کرایه گرفته بودیم، می خواستیم دستی بر سر و روی دکان بکشیم. دیوارها را رنگ امیزی کنیم دقیق همان روزهایی که دیوارها را سنباده می زدیم که رنگ کنیم، به رفیق شریکم گفتم: باز تا لب نیایه؟
گفت چطو؟
گفتم: دفعه پیش که تا لب مزار را گرفت مه ده شهر مزار دستفرشی کتاب می کردم .... یک غرفهء کتابفروشی داشتم!!
خنده کرد!!

راستش از این تقارن هیچ خنده ام نمی گیرد
اما یگان وقتا یادم از چپس فروش دکان بغلی می اید، خنده ام می گیرد. در دکان کناری مان یک ادم امد چپس فروشی و بولانی پزی ایجاد کرد ، پیشین (چاشت) خانه نمی رفتیم صد روپه چپس می گرفتیم همراه نان تازه با رفیقم می خوردیم
در این چپس پزی یک پدر همراه سه پسرش و یک شاگرد شان که بسیار غلط بود، در امور چپس با هم همکار بودند. اخرین باری که چپس خوردیم ، سه بار تاوان دادیم.
- بار اول؛ شاگرد چپس فروش وقتی می خواست بشقاب را ببرد ، گفت: صد روپه! و پولش عندالمطالبه پرداخته شد.
- بار دوم هنگامی که شب می خواستند جمع کنند و به خانه بروند ، چپس فروش پسر وسطی اش را فرستاد و صد روپه چپس را مطالبه کرد
بار سوم ؛ چند روز بعد پسر بزرگش کتابچهء پر چربی را اورد که از ان روغن می چکید، گفت: اینه نام تان خط نخورده!
راستیش که نوشته بود: صد روپه چپس کتابفروش باقی !!

مهمان ناخوانده     سال ۱۳۷۷ از مزار به شهرستان سانچارک می رفتم از راه چُل ( در اصطلاح محلی به دشت های بی اب و علف چُل گف...
28/10/2023

مهمان ناخوانده
سال ۱۳۷۷ از مزار به شهرستان سانچارک می رفتم از راه چُل ( در اصطلاح محلی به دشت های بی اب و علف چُل گفته می شود). بالای موتر گاز ۶۶ - شب بود از خفتن گذشته که موتر در راه عوارض پیدا کرد و دیگر چالان نشد. موتروان دل و روده موتر را معاینه کرد، اما نتوانست دردش را تشخیص دهد، مایوسانه مانند داکترانی که از علاج مریض قطع امید می کند. گفت: جور نمی شه! صبا باید میستری بیاورم! در دشت مانده بودیم، فصل زمستان و ماه مبارک رمضان هم بود. موتروان ما را راهنمایی کرد؛ سرک را گرفته بروید، یک قشلاق سر راه تان است! زیاد راه نیست!
چند نفری که در موتر بودیم پای پیاده راه افتادیم تا رسیدیم به یک قریه. در ان تاریکی مسجد پیدا نبود. یک نفر پیشنهاد کرد؛ بیایید یگان دروازه حویلی را تک تک کنیم. نزدیک ترین دروازه که دروازه ای چوبی و کلان بود را تک تک کردیم. بعد از دقایقی یک نفر از پشت دروازه، پرسان کرد؛ کی بودی؟ گفتیم: مسافر هستیم ، موترمان در راه خراب شد. مسجد قریه را پیدا نتوانستیم!
از صدای پای شخص مذکور چنین معلوم می شد که از دروازه فاصله می گیرد. یک نفر از همراهان گفت: دروازه را باز نکرد! دیگری گفت: شرایط خراب است! یک نفر هم گفت: شاید پشت کلید رفته باشد. ما همچنان پشت دروازه انتظار می کشیدیم. صدای پا باز به گوش رسید که به سمت دروازه می امد.
یک پسر نوجوان دروازه مهمان خانه را گشوده بخاری را هم اتش کرد، تا گرم شدیم چای و نان و کشمش و چهار مغز هم رسید ، سحری هم فتیر و قتلمه و مسکه و قیماق و چای همچنان ....
بعد از نماز صبح که هوا روشن شده بود به سوی ولسوالی توکزار (تاک زار) راه افتاده بودیم. وقت خدا حافظی یک ادم ریش سفید امد، تشکر کردیم اما او کلی از ما معذرت خواهی کرد که نتوانسته است عزت ما را بکند!
چون تالبان بعد از چند روز جنگ، تازه در ان ساحه حاکم شده بودند و مردم سخت تحت فشار بودند ، اکثرا مردان یا از قریه رفته بودند و یا پُت و پنهان شده بودند....
۳ ابان ۱۴۰۲

ملا بچه!!    حد فاصل مقابل کافی سید مامد [محمد] ، سمت شرق کوچهء سیاگرد و پشت ریاست مخابرات یک میدانی بود. در مواقع دیگر ...
29/09/2023

ملا بچه!!
حد فاصل مقابل کافی سید مامد [محمد] ، سمت شرق کوچهء سیاگرد و پشت ریاست مخابرات یک میدانی بود. در مواقع دیگر سال بازار هیزم، پشقل، سرگین، بوته، کاه و غیره بود که دهاقین با شتر ، قاطر و الاغ از روستاهای حومهء مزار و حتی تاشقرغان و مارمل و جاهای دیگر دور و نزدیک برای فروش می اوردند. این منطقه تا پسان ها به نام کاه فروشی شناخته می شد. بعد از انقلاب ۵۷ پشت مخابرات یک ساختمان اعمار شد که می گفتند مقر سازمان زنان است، فکر کنم چند وقتی ریاست رادیو ، تلویزیون انجا بود و در زمان حاکمیت حزب جنبش مقر ریاست خارجه بود.
این میدانی ده پانزده روز مانده به سال نو و میلهء گل سرخ اماده می شد برای جشن سال نو و سرگرمی تفریح ، شهرداری کمپ هایی را برپا می ساخت. سانه ، میدان پهلوانی و کشتی گیری ، چرخ و فلک ، اسبک های چوبی ، کباب پزی ، ماهی پزی و انواع خوراکی ها طبخ می شد.
همچنان سرگرمی های دیگر که با پول انجام می شد مانند طالع بجنگان و نشان زدن و بازی های دیگر. خلاصه خودش کازینو بود
و این تفریح گاه تا زمان جهنده پایین شدن ادامه پیدا می کرد.
در خانه ما همسایه ای از قشلاق امده و ساکن شده بودند که یک پسر داشتند به نام سلیمان و فرزند دیگری هم نداشتند. سلیمان مادر نداشت ، بلکه مادر اندر داشت! مادر اندر سلیمان همراه وی بسیار چپ بود و همیشه چوغولی سلیمان را نزد پدرش می کرد.
پدر سلیمان در قشلاق شان ملا بود. اما چون در ان سالها بازار ملایی بر خلاف امروز از رونق افتاده بود ، می رفت در مندوی بالای تبنگ میوه می فروخت. کوک سلطان ، زرد الو ، انگور ... شب ها تبنگ و چهار پایه و ترازوی شان که مانند قپان بود را با خود به خانه می اوردند.
پدر سلیمان پسرش را به مکتب نمی گذاشت تصورش این بود که مکتب پسرش را کمونیست و کافر می سازد. چند بار هم به پدر من توصیه کرده بود که پدرم مرا از مکتب بکشد!
سلیمان پیش پدرش درس ملایی می خواند و در کار تبنگ هم او را یاری می کرد.
من زمانی که طرف مکتب می رفتم از مسیر کاه فروشی که محل جشن بود عبور می کردم. و در مورد انجا به سلیمان قصه کرده بودم. سلیمان چاشت همراه پدرش برای نان خوردن به خانه می امدند. یک روز که طرف مکتب می رفتم سلیمان گفت که همراه من به جشن می رود. اسبک چوبی سوار شدیم و جاهای مختلف را سیل و تماشا کردیم تا رسیدیم به طالع بجنگان!
طالع بجنگان وسیله ای بود مانند ساعت که فقط یک عقربه داشت و به صورت افقی بالای تخت قرار داشت. به خانه های متعدد تقسیم بندی و مشخص شده بود توس ، شاه ، ماتکه و غلام از هر رنگ. هر کس خانه ای انتخاب می کرد و پول می گذاشت. اگر کسی برنده می شد یک روپیه سه روپیه تاوان داشت. انهایی که باخته بودند پولشان را صاحب تخت جمع می کرد و به کسی که برده بود تاوان می داد.
ادم های زیادی دور تخت طالع بجنگان جمع بودند. ما هم سرمان را پیش کردیم ببینیم چه گپ است. چند نوبت که چرخ طالع بجنگان چرخید و بازنده ها پول های شان را از دست دادند و برنده پاداش خود را گرفت، سلیمان هم یکی از خانه ها را انتخاب کرد و پول گذاشت. یکی دو بار باخت و چند باری پی هم برد. صاحب تخت برای جلب نظر دیگران سلیمان را ملا بچه خطاب می کرد ، چون سلیمان یک لنگوته کم حجم سفید هم به سر خود می بست. در واقع پدرش او را مجبور می کرد تا لنگوته بسته کند.
هر کس سلیمان را می دید ، متوجه می شد که او از ط ا ل ب ا ن مدرسه است.
صاحب تخت یک نواخت با صدای بلند می گفت ملا بچه بان به طالعت
ملا بچه می برد
نوش جانت ملا بچه
یک وقت متوجه شدم پدر سلیمان یک ریسمان چهار قات در دستش در بین جمعیت سرگردان می گردد. به سلیمان گفتم: سلیمان اونه اغایت!
تا چشم سلیمان به پدرش افتاد پول هایش را ماند و خودش گریخت.
پدرش هم که او را دیده بود به تعقیبش رفت. من هم پول های سلیمان را که یک مشت پول سیاه بود ، باختم.
در این روزها ملاهای زیادی تحت نام امر به معروف در سطح شهر گذشت و گذار می کنند که لنگوته های شان را شبیه لنگوته سلیمان بسته می کنند. طرف شان دقیق می شوم که نکند کدام یک از انها سلیمان باشد!!

۵ میزان ۱۴۰۲

حاکمان نیک بخت/رعایای بدبخت!! حوادث مانند امواج دریا می ایند ، ذهن ادم ها را چند روزی درگیر می سازند، دوباره بر می گردند...
26/09/2023

حاکمان نیک بخت/رعایای بدبخت!!

حوادث مانند امواج دریا می ایند ، ذهن ادم ها را چند روزی درگیر می سازند، دوباره بر می گردند. باز حوادث و اتفاقات تازه تر و موج های دیگر و دیگر و این هم چنان ادامه می یابد!
چندی است به این قضیه فکر می کنم، هر حادثه ای که رخ می دهد مدتی فضای مجازی را اشغال می کند تا زمانی که حادثهء دیگری رخ بدهد. شاید هم دست هایی پشت پرده برنامه می ریزند تا این گونه ذهن ما را مشغول نگهدارند.
بگذریم
در گیر و دار حوادث این یکی دو سال که دختران محصل از تحصیل و کار باز مانده اند و زنان ازادی شان سلب شده است و سر و صداهایی که در جهان بلند شده است ناگهان خبر تکان دهنده ای که گویا خانمی توسط خانواده اش بیست و پنج سال در یک اتاق مخروبه حبس بوده است، اذهان جامعه را به سوی خود جلب کرده و فضای مجازی را به اشغال خود در می اورد. از طرفی بیکاری در کشور باعث شده است تعداد زیادی از جوانان علاقه مند به کار گزارشگری [در یوتوب]روی بیاورند ، لذا این حادثه اخیر سوژه ی دلچسبی برای این افراد شده است. از روز اول نشر این خبر تا امروز که پنج روز از ان می گذرد ، ده ها ویدئو در این مورد در فضای مجازی دست به دست می شود!
در ذهن من شهروند عادی این مملکت که این گزارش ها را دنبال می کنم سوال های زیادی مطرح می شود:
- از این که این جنایت در چنین زمانی مطرح شده است، چه هدفی را می تواند دنبال کند؟
- همسایه ای به این راز پی برد چرا در طول بیست و پنج سال از زندانی بودن این خانم خبر نشدند!
- این خانواده حتما خویشاوندان و اقارب دیگری نیز دارند اگر در ماه های دیگر سال رفت و امد نداشته باشند، در روزهای عید به خانهء یکدیگر خواهند رفت. ایا برای انها سوال خلق نمی شد که خواهر تان کجاست؟!
- در زمستان های سرد کابل یک زن بدون وسایل گرما زا و حتی لحاف و دشک چطور هیچ وقت یخ نکرد و مریض نشد؟
- حوادث قتل، تجاوز و ازدواج های اجباری و غیره نیز نشر می شود، اما بیشتر از یک روز در صفحات مجازی باقی نمی مانند. چرا عاملین ان حوادث شناسایی نمی شوند؟
- تا همین اکنون در بعضی محلات شهر کابل ، تشناب ها به صورت سنتی باقی مانده است که حداکثر در ماه یک بار توسط افرادی که کراچی های اسبکی دارند قبل از طلوع افتاب تخلیه می شوند، گاهی که از شکاف های کراچی مواد فاضلهء ان بالای راه پاشیده می شود ، بوی تعفن ان تا چند روز باقی می ماند تا ان که شخص خیر خواهی پیدا شود و بالای ان خاک بریزد!
اتاقی که بیست و پنج سال تشناب بوده چطور بوی تعفن ان همسایه ها و ساکنین خانه را ازار نداد؟
ممکن بخت با حاکمان یار باشد که چنین سوژهء تبلیغاتی و ان هم در چنین زمانی پیدا شده است که حرف شان را بر کرسی بنشانند که از حقوق زنان دفاع می کنند و به نوعی به رخ اقوام دیگر و جهانیان بکشند [بفرمایید] این هم حاصل ادعای شما که ادعای حقوق برای زنان دارید، در بیست سال حکومت دموکراسی تان چه اتفاق هایی فجیعی رخ داده است که این یک نمونه ان است!
یا حق
۴ میزان ۱۴۰۲

۲۵ شهریور ۱۴۰۲اعتراض!😠اولیا قل را در مزار همه می شناسند. مجنون است اما بی ازار. خیلی ها در مزار دوستش دارند. تا جایی که ...
16/09/2023

۲۵ شهریور ۱۴۰۲
اعتراض!😠

اولیا قل را در مزار همه می شناسند. مجنون است اما بی ازار. خیلی ها در مزار دوستش دارند. تا جایی که بعضی اشیاء را به عنوان تبرک از وی می گیرند. و مخلصینش هر چه را که او تقاضا کند، برایش می دهند!
زمانی که متعلم صنف های سه یا چهار بودم[۵۸-۱۳۵۷] ، اولیا قل را در راه مکتب - سلطان غیاث الدین - می دیدم. همیشه یک سگ در کُتَل خو داشت. زمان حفیظ الله امین بود. پیش روی مخابرات دیدمش. کفش نداشت پاهایش لچ بود ، پیراهن هم نداشت، یک پتلون زمستانی اردو - بدون کمر بند - و تا اندازه ای که فراخی می کرد- به تنش بود. با یک دست ریسمانی را که به گردن یک سگ جنگی بسته شده را گرفته بود و با دست دیگر پتلونش را. شاید ماه جوزا بود. چون مکتب در سرطان رخصت می شد و ان روزها امتحان سالانه برگزار بود. اولیا قل با سگش به سمت لیلامی می رفت. پشت پتلونش - درست در جای نشیمن گاهش که پارگی داشت، کدام کس با خط درشت نوشته بود؛
"خانهٔ خلق "
و - ممکن پتلون نوشته شدگی را شخصی هدفمندانه - به عنوان اعتراض نسبت به وضعیت سیاسی ان دوران - برایش داده بود که بپوشد. کسانی که چشم شان به پتلون اولیا ق افتاده بود، خنده شان می گرفت و هم می ترسیدند چیزی بگویند. اولیا قل که به نظر می رسید از گرفتن ان سگ جنگی بسیار خوشحال بوده باشد ، بی خبر و بی خیال به راه خود ادامه داد تا انکه در بین شلوغی موتر های چوک مرغ فروشی از نظر دور ماند!

نوت: ارگ ریاست جمهوری را در ان زمان به " خانهء خلق" تغییر نام داده بودند!

Address

KaRoute Parwan
Kabul
0093

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when سخن posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to سخن:

Share

Category