
03/05/2024
چهل و شش سال پیش در این جا زندگی می کردیم. ان زمان هنوز ده ساله نشده بودم. دوستانی در این کوچه داشتم که همیشه در اوقات فراغت با هم بازی می کردیم. بازی های ما عبارت بود از ؛ گدی پران ، چلک و دنده ، توشله برد ، لولک دوانی و غیره بازی هایی بود که اکنون به خاطرم نیست. هر بازی در فصل بخصوصی از سال رواج پیدا می کرد و بعد از رواج می افتاد و باز بازی دیگری جای ان را می گرفت. البته گاهی هم مورد توبیخ والدین خود قرار می گرفتم که چرا وقت خود را به بطالت داده ام!
چهل و شش سال پیش خانواده ام از این خانه کوچیدند و در شهر و مکان دیگری رحل اقامت گزیدند. من همیشه ان روز های شادمانی را در خاطرم مرور می کردم و ان دوستان هم بازی را ! تصور می کردم انها بهترین و شیرین ترین دوستانم بوده اند. به همین خاطر همیشه ارزو می کردم ان روز ها یک بار دیگر تکرار شوندو به ان کوچه برگردم ، ان دوستانم را باز ببینم و باز در ان کوچه به بازی و سرگرمی بپردازیم.
اما سال ها از پی هم گذشتند و ان روزها دیگر هرگز تکرار نشدند. مثل این که خوابی بیش نبودند. اکنون بعد از چهل و شش سال به این خانه بازگشته ام ، اما از ان دوستان خبری نیست. بعضی به مرگ طبیعی مرده اند و بعضی نیز در جنگ کشته شده اند و انهایی که مانده اند انقدر پریشان هستند که از گذشته چیزی در خاطر ندارند.
با خود می گویم ؛ خدایا بعد از چهل و شش سال ارزوی مرا بر اورده کردی ! اما خودت بگو ، زیاد دیر نیست؟؟
: اگر قرار باشد امروز ارزویی کنم و تو بعد از چهل و شش سال دیگر انرا براورده بسازی ، چه سود ، چون می دانم چهل و شش سال بعد یقیناً علف های زیادی روی قبرم روییده و یا قبرم با زمین هم سطح شده است!!