25/10/2025
روایتی از استاد مسعود خلیلی:
سالهای جهاد بود و جنگ هم به شدت ادامه داشت زیر کوهپایه ای همراه با آمر صاحب شهید نشسته بودیم و بسیار گرسنه هم بودیم ، چیزی برای خوردن هم نداشتیم یکی از بچه ها به نزد آمرصاحب شهید آمد .
و گفت: صاحب دو تن از عساکر روس را اسیر گرفته ایم، آمر صاحب شهید پرسید چه شدند؟
گفت آنجا با ما اند. پائین تر از ما باغی بود یکتن از مجاهدین به باغ رفت تا مگر از آنجا چیزی برای خوردن بیاورد. برگشت با یکی دو خوشه انگور ، انگور را جلو آمر صاحب شهید گذاشت، آمر صاحب انگور را با دست چپ بلند کرد و با دست راستش یگ دانهٔ از آن گرفت تابخورد ناگهان دستش را پایین کرد و از بچه ها پرسید:
انگور را که این طرف می آوردید اسیر ها دیدند؟
گفتند بلی آمر صاحب دیدند، آمرصاحب انگور را نصف برابر کرد
و جلو من ( مسعود خلیلی ) گذاشت گفت خلیلی صاحب این حق تو ، و حق خود را فرستاد به اسیر های روس ....
جالب اینکه وقت داستان را به مهمان های روس قصه میکردم و آنها یگجا با من میگریستند .