Bashir Bakhtiari

Bashir Bakhtiari www.bacheazra.blogspot.com

آدرس ویبلاگ باچه آزره

02/04/2025
17/01/2025

چادر یا پتوی اوغانی
هیچ‌چیزی به اندازه این دو متر تکه که افغانستانی ها روی میگذارند، مشکل گشای روزمره شان نیست .
افغانستانی ها این پارچه اعجاز آمیز را در مهمانی ها برای زینت روی شانه میگذارند . هنگام رفع حاجت دور خود می پیچند . در سرما‌و آفتاب باز دور خود میپیچند . برای استتار از دید دیگران باز هم دور خود میپیچند . برای خشک کردن ظروف ، بجای صافی استفاده میکنند . برای جمع کردن توت و زردآلو جوالی اش میسازند . برای آبتنی لنگ و برای خواب لحاف وبالشت و برای نشستن فرشش میسازند . برای غذا خوردن دسترخوان و برای ختم غذا دستپاکش میسازند . برای انتقال حبوبات خریطه ، برای راندن مگس پشه ران و برای زدن دشمن بعنوان دره استفاده اش میکنند .پتوی افغانی برای اشاره از راه دور ، روی پالان مرکب ، بستن کمر، بادگیر دور دیگدان نیز استفاده میشود .

بازنشر اردوگاه تل سیاه مهمان خانه ولایت فقیه ایرانقسمت سومشب پنج شنب۱۳ ثور ۱۳۸۰  داخل اطاق  4 در  6  ما 80 نفر بعد از دو...
31/10/2024

بازنشر
اردوگاه تل سیاه مهمان خانه ولایت فقیه ایران
قسمت سوم
شب پنج شنب۱۳ ثور ۱۳۸۰ داخل اطاق 4 در 6 ما 80 نفر بعد از دو سه ساعت هنوز خود را جابجا نتوانسته بودیم و خیلی ها ایستاده مانده بودند، برخی دست یا پای شان روی دوش دیگری مانده بود که مثل هر شب سرو صدا ها داد ومغال از اطاق های مجاوربرخواست ولی صدای اطاق بغلی ما شنیدنی تر بود.
یکی فریاد میزد: آغای سرباز بخدا قسم این جا یک نفردارد میمیرد لطفن دروازه را باز کنید.
از سوی مقابل صدای سرباز دل سیاهی شب را دریده میامد که میگفت : گوربابای همه تون ریدم بزار بمیره بتو چه کره خر؟
این تبادله پیام تا صبح ادامه داشت، فردا صبح وقتی داشتیم بیرون اطاق نفس تازه میکردیم دوسه نفررا دیدم که جنازه بدون تابوت مردی را داخل کمپل خاکستری رنگی پیچیده ، روی شانه های شان گذاشته رهسپار ضلع شمالی اردوگاه گردیدند تا دفنش کنند.
یکی میگفت این پیر مرد اهل جاغوری دیروزبخاطر خوردن اب از تانکر ، مورد ضرب و شتم سربازان قرار گرفت.میگفتند وقتی اورا اوردیم کنار تا سرو صورتش را پاک کنیم از دهانش خون میامد و اسهال شدید خونی هم داشت، بلاخره تاب نیاورد و مرد.
جمعه 14 ثور - هرروز دو سه موتر بس به جمعیت ما اضافه میگردید و به میزان ازدیاد افراد، مشکلات نیز اضافه میشد. تعداد افراد زندانی قریب به 800 نفر رسیده بود . گرمای هوا اطاقت فرسا بود، تا دور دست ها حتا یک برگ درختی وجود نداشت، سایه بقدر کافی برای پناه گرفتن وجود نداشت . کناره های خلوت پر بود از فضوله آدم .
ساعت مقارن 1 روز شنبه پانزدهم ثور بعد از چاشت بود که صدای مسلسل فیر کلاش همه را سر جایش میخوکوب نمود. مردم هراسان و زهره کفک به همدیگر نگاه میکردند. من وقتی نگاه کردم دیدم که از دو برج مراقبتی به طرف دشت بیرون از اردوگاه فیر میکنند. وقتی از لای دیوارهای سیم خاردار بیرون را نگاه کردم دیدم که درفاصله ی 500 متری اردوگاه یک نفر دست ها را بالا گرفته و ایستاده است. موتر اردوگاه خاکباد کنان رفت ان نفررا اورد داخل اردوگاه.
درحالیکه حرارت بالای 40 درجه رسیده بود همه زندانیان را لین ایستاد کرد و بعد دستور داد که همه بنشینند.همه قریب به هشت صد نفر روی خاک داغ میدان نشستند. کسی حق نداشت حرفی بزند. هر پیس پیس جرم محسوب میشد . در وسط میدان یک پایه چوبی به بلندای سه متر نصب شده و روی ان یک بلند گوی کهنه آویزان بود. وقتی آن مرد را آورد شخص محمدی مسول اردوگاه که لباس خشره صاحب منصب ایرانی در تن بود از او خواست که همه لباس هایش را لخت کند، آن مرد ابتدا از خود واکنش نشان داد ولی بعد از اینکه چند قندان و کیبل به پشت و شانه هایش نشست دیگر تاب و توانش را مغلوب کردو شروع کرد به بیرون کردن لباس هایش، لباس هارا کشید ولی قبل از کشیدن شورت رو به محمدی کرده گفت : حاجی اغا بد کردیم بان که شورتم دجانم باشد. پیش از تمام شدن جمله های آن مرد محمدی با کیبل چنان به پشت هایش حواله کرد که با سه چهارضربه کیبل ان مرد تنومند نقش زمین شد و یکی از سربازها براحتی شورت اورا کشیده با سر لگد دور انداخت.
صحنه چنان دلخراش ، وحشتناک ، ظالمانه و تراژید بود که نمیشود با قلم انهارا ترسیم کرد.تنها آنهای که آن نمایش های غم انگیز را دیده اند میدانند که برانها چه گذشته است.
نفس در سینه ها حبس شده بود. ترس واسترس از درون ، حرارت آفتاب ، تشنگی ، گرسنگی و شپش زدگی از بیرون همه را تبدیل به مشتی از خمیر لرزان ساخته بود.
دست وپاهای آن مرد را با ریسمان پلاستیکی در پایه بسته بودند ، محمدی درحالیکه داشت اطراف ان مرد میگردید شروع کرد به رجز خوانی .
محمدی : این افغان پدرسوخته امروز باپاره کردن دیوار اردوگاه و فرار ازین جاقانون مارا بهم زده و مستحق مرگ است ...
درحالیکه هشت صد انسان دیگر روی خاک سوزان نشسته بودند محمدی کنار آن مرد ایستاد شده با سیم که در دست داشت شروع به زدن الت تناسلی آن مردکرد.از صدای جیغ وداد وی فهمیده میشد که دارد چه دردی رامیکشد. بعد با انبورپلاس شروع کرد به کندن موهای آلت تناسلی او. سپس رو به طرف ماهای که نشسته بودیم کرده گفت : وای بحال کسی که این صحنه را تماشا نکند اگر پیدایش کردم خودش را به این حالت می اندازم . یکی دو سرباز دیگر نیز امده با مشت و لگد به جان وی افتادند.
این بازی مرگ را محمدی و سربازان وی تا نزدیکی های ساعت 4 عصر ادا مه داد وقتی اورا ازاد کرد بچه ها ی که لباسهایش را تنش داده بودند میگفتند که سراسر بدنش را آفتاب سوختانده و ابله باران شده بود.
تعدادی که بتازگی معتاد شده بودند سر های خود را به دیوار میکوبیدند دوسه نفری که یا باصدای قهقههه میخندیدن ویا زار زار گریه میکردند بچه ها میگفتند که اینها اعصاب خودرا از دست داده و دیوانه شده اند.
ادامه دارد ...

بازنشر اردوگاه تل سیاه مهمان خانه ولایت فقیه ایرانقسمت دومچهار شنبه ۱۲ثور۱۳۸۰باتهاجم صدها نفر روی یک شیر اب انهم در نیم ...
30/10/2024

بازنشر
اردوگاه تل سیاه مهمان خانه ولایت فقیه ایران
قسمت دوم
چهار شنبه ۱۲ثور۱۳۸۰
باتهاجم صدها نفر روی یک شیر اب انهم در نیم ساعت پیدا بود که کسی موفق به نوشیدن آب نشده است. چند نفررا با چشمان خود دیدم که روی آب های ریخته روی زمین که آب الوده و سیاه بود دامن های شان را فلتر کرده از آن آب مینوشیدند. من داشتم از صحنه دورمیشدم که صدای جیغ و ناله از سمت تانکر برخواست.برگشتم تا ببینم چه شده است وقتی نزدیک رسیدم دیدم که پیرمردی دارد زیر لگد ها ی دونفر سرباز واویلا میکند. پرسیدم چه شده گفتند که : این مردم که داشته از تشنگی به جان رسیده بوده بیخود شده با تهاجم بر شیر اب خواسته که حلقش را تر کند ولی به این روز افتاد.سربازان با لگد و کیبل و ناسزا بجان آن پیر مرد افتاده بودند. سرباز ها به ان اکتفا نکرد و اورا کشان کشان زیر شیر اب برد و با ضربات کیبل وادارش کرد تا از گیل و لای چرک و سیاه زیر تانکر بخورد واو خوردن گیل و لای چرک را بر شلاق ترجیح داد. این را همه با چشمان خود میدیدیم. این صحنه هارا تا هنوز در هیچ داستانی نخوانده بودم و درهیچ فیلمی ندیده بودم ، برایم خیلی ناگوار وخورد کننده بود.
درجه ی حرارت بالای 40 درجه سانتیگیراد رسیده بود.انهای که پول داشتند میتوانستند آب،دوغ یا دیگر مواد خوراکی بخرند ولی اکثریت مردم در بیداری چشمه را بخواب میدیدند.آنانیکه میخواستند مواد خوراکی بخرندهرگز این کاررا به تنهای نمیتوانستند چون توسط دیگران چور می شدند . باید با دوسه نفر محافظ میرفت تا یک بوتل اب را بخرد.
ساعت نزدیک چهار بیگاه همه را در صف های ده نفری لین کردند،نفری که پهلویم ایستاد بود برایم گفت که مارا برای گرفتن غذا به صف کرده اند.برای هر سه نفر یک عدد دیگ آلمینیومی میداد،داخل دیگ ها مقداری برنج با دال پاکستانی و سه تکه نان بود .نان بحدی خام بود که امکان خوردنش نبود ولی با دستان ناشسته هرکدام با نوبت دستها را دراز میکردیم داخل دیگ وبرنج را گرفته میخوردیم.برنج ها جویده نمیشد بخاطریکه زیا ریگ داشت.بعد از چند لقمه که زنده زنده قورت دادم متوجه شدم که برنج نیمه کرم است ، حالت تهوع بمن دست داد ولی دونفر دیگر برایم گفت ما میدانیم که غذا نمیه کرم و ریگ است اگر میخواهی زنده بیرون بروی باید بخوری ولی من نتواستم بخورم فکر میکردم کرم های که خورده ام دارد داخل معده ام راه میروند.
بعد از غذا همه را به صف کرد و مثل شب گذشته باید میرفتیم داخل اطاق ها .نا گفته نماند که بعد از قفل خوردن دروازه ها تا صبح روز بعد بهیچ وجه هیچ دروازه ی بروی هیچ زندانی باز نخواهد شدحتا اگر چندین نفر جان بدهد.داخل هر اطاق 80 نفر باید شب را سپری میکردیم . داخل اطاق زدن و کشمکش و غالمغال ها بالا گرفت وبعدن که کمی فرکش کرد ، سرفه و استفراق ها شروع شد و بوهای تهوع آور دیشب از هرجا برخاست و بهم امیختند. تعدادی از بچه ها ضمن اسفراق دچار اسهال های حاد شده بودند . خیلی سخت بود در آن حالت آدم بخواب برود.تنها منفذ همان دریچه ی کوچک بود و بس . کمی آکسیجن. تعفن مدهش و سرو صدای زندانیان خواب را از چشمان همه ربوده بود. داخل اطاق تاریکی مطلق بود در همان تاریکی یکی از گوشه دیگر اطاق صدا زد : بچه ها من خیلی اسهال دارم نمیتوانم خودم را بگیرم. سرو صدا ها وناسزا ازهرگوشه بلند شد ، همزمان بوی بدی پیچیدن گرفت . بچه ها صدا زدند که کیسه ها و پیاله های پلاستیکی تان را جمع کنید. هرکه داشت دست به دست فرستاد نزد آنها. تا صبح هربار که ضرورت میشد شخص مریض داخل پیاله ها نجاست میگرد و بعد در همان تاریکی دست به دست میکردند تا از دریچه بیرون اندازند. داخل اطاق چنان بوی تلخی پیچیده بود که به سختی میشد نفس کشید. در همان بگیرو نمان در حالیکه بخاطر ذیقی جا نیمه نشسته بودم، داشتم خواب میرفتم که چیزی داغی به صورتم پاشید. چنان داغ و بدبو بود که نفسم در سینه قفل شد. متوجه شدم که از روبرو کسی دچار تشنج عصبی شده و چنان با سرعت استفراق کرده بود که دوسه نفررا مثل من چتل و کثیف کرده بود.من صورتم را با لباس نفر بغلی پاک کردم اما تعفن ناشی از ان حال همه را گرفت.
هرشب تا صبح صدا های ناله وداد و بیداد ازاطاق ها بگوش میرسیدند درهر اطاق چند نفری دچار اسهال و استفراق های حاد و بعضی گرفتار اسهال های خونی شده بودند.
مردم دهان شان را به دریچه گرفته جیغ میزندند و کمک میخواستند اما صدای سربازان ازدور شنیده میشد که میگفتند : گور بابای تان ریدم همه تان بمیرید. خفه شوید افغانی های کثافت. همه تان بمیرید ...
صبح هنگامی که مارا از اطاق ها کشیدند چهار- پنج نفردر حالیکه بیهوش شده بودند نتوانستند خودرا بیرون بکشند و درحالت نیمه جان مانده بودند، ما آنهارا بیرون کردیم وقتی بچه ها قطرات اب به حلق آنها ریخت وکمی هوا دمید به هوش آمدند.
وقتی همه داشتند روی میدان اردوگاه قدم میزدند آنچه که ویران کننده تر بود این بود که یک سربازدر حالیکه کیبل یا سلاح دردست نداشت بین مردم میگشت و افراد خاص را مورد خطاب قرار میداد و آنها را هیرویین و تریاک تعارف میکرد. یکی گفت : اینها دوسه روز اول با اظهار ترحم وبرای فراموشی درد ، مواد را مجانی میدهد بعد از آنکه عادت کرد صد برابر پول در برابر یک پولی مواد میگیرند.او میگفت اینها میگردند و کسانی را پیدا میکنند که پول داشته باشند بعد انهارا مواد میدهند.دیگری میگفت اینجا کسی که معتاد بیرون نرود خیلی خیلی خوش بخت است.
سرباز ها برای تفنن و خوش گذرانی به ازار مردم میپرداختند. می آمدند میان مردم بدون موجب شروع میکردند به فحاشی و ناسزا بعد دیوانه وارباهم می خندیدند. بین مردم می آمد ویکی دوتا را با هم روبرو کرده دستور میداد که با سیلی به صورت طرف مقابل بزند کسی سرپیچی نمیتوانست و شروع میکردند به سیلی زدن طرف مقابل ولی گزیدن شپش ها ازاردهنده تراز سربازان بود. بدن ها را گیرد گیرد کهیر وگرگی زده بود ، هرچه میخاریدیم عطش خارش بیشتر میگردید. درمجموع ده دوازده باب تشناب ویرانه وجود داشت که به هیچ صورت قابل استفاده نبود.مردم جلو چشمان صدها نفر دیگر سر های شان را پایین گرفته تخلیه میکردند.هیچ کناره ی خالی از فضوله نبود همه جا سرگین های کهنه و تازه آدم دیده می شد .
ادامه دارد

شیرین روباه بموره نبودوم خانه با استفاده از تاریخی ، دیشب  روباه لعین وارد بکیارد یا باغچه پشت خانه ما شده و مرغ های خان...
20/10/2024

شیرین روباه بموره
نبودوم خانه
با استفاده از تاریخی ، دیشب روباه لعین وارد بکیارد یا باغچه پشت خانه ما شده و مرغ های خانگی ما را باخود برداشته برده است . امروز صبح وقتی رفتم تا در قفس مرغ هارا باز کنم دیدم که مقداری پر روی زمین تید است و از مرغ ها خبری نیست .
خانه ما از مزارع ، باغ و جنگل کیلومتر ها فاصله دارد ، کمره های امنیتی همسایه ها نیز چیزی را درین مورد نشان نداد . نمیدانم این بلا ی بد از کجای شهر نازل میشوند ؟

Address

18 Moorgate Road Clyde North
Melbourne, VIC
3978

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Bashir Bakhtiari posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to Bashir Bakhtiari:

Share

Category