30/11/2025
یادگاری از 25 مارس 2018
این عکس برای من فقط یک تصویر نیست؛
یادگاری از روزهایی است که آسمان و دل من هر دو ابری بودند.
روزی که در کنار همان دریاچهٔ قریه ایستاده بودم،
با ذهنی پر از سؤالهایی که هیچکس پاسخش را نداشت:
آینده چه میشود؟ من چه میشوم؟ زندگی من به کجا خواهد رفت؟
آن روزها، زندگی ساده بود اما دل انسان پر از سنگینی.
کمک میکردم که با تراکتور از دریا سنگ ببریم برای ساختن خانه،
اما حقیقت این است که سنگهای اصلی، در دل من بود:
سنگ ناامیدی، سنگ ترس، سنگ بیدانشی،
سنگِ احساسی که میگفت شاید هیچوقت نتوانی تغییر کنی.
من حتی نمیتوانستم درست بخوانم و بنویسم؛
به زبان مادریام—دری—
حرفها از ذهنم بیرون میرفت،
و از مدرسهٔ دینی چیزی در ذهنم نمیماند.
هرچقدر میخواندم، انگار صفحهٔ ذهنم سفید میشد.
در دل خودم فکر میکردم:
«شاید من ساخته نشدهام برای درس، شاید آیندهای ندارم.»
(اما یک نقطهٔ کوچک نور در دل تاریکی بود: (امید.
امیدی که میگفت:
«بهار که بیاید، بازهم تلاش کن؛ خودت را مکتب ثبت نام کن.
اگر امروز نمیتوانی، فردا شاید توانستی.
حتی اگر کم، حتی اگر بسیار کم…
اما قدم بردار.»
آن روز، با همان دل پر از تردید و ذهن پر از آیندهٔ نامعلوم،
تصمیم گرفتم یک عکس بگیرم.
نه برای زیبایی، نه برای تفریح—
بلکه برای اینکه روزی که تغییر کردم،
به خودم بگویم:
اینجا نقطهٔ شروع بود.
اینجا روزی بود که همهچیز سخت بود،
اما من تسلیم نشدم.
و امروز—۳۰ نوامبر ۲۰۲۵—در کشوری دور، در فرانسه،
وقتی به آن عکس نگاه میکنم،
در آن چهرهٔ جوان، همهٔ رنجها و همهٔ امیدهای خاموش را میبینم.
میبینم که چطور با دل شکسته و ذهن خسته،
بازهم آرزو داشتم روزی بتوانم به دیگران کمک کنم.
میبینم که چطور از هیچ، شروع کردم
و قدمبهقدم، همین «اندکی تغییر»
زندگیام را به راهی رساند که حتی تصورش را هم نمیکردم.
این را برای جوانهایی مینویسم که امروز در همان قریه راه میروند؛
برای پسرهایی که کنار همان دریاچه میایستند
و شاید در دلشان همان سؤالهایی باشد که من داشتم.
برای کسانی که فکر میکنند چون امروز درسشان ضعیف است،
چون امروز امید ندارند،
چون امروز زندگی سخت است—
فردا هم همینگونه خواهد بود.
برادر و خواهر عزیزم،
باور کن که تغییر از همین لحظه شروع میشود.
حتی اگر فکر کنی هیچ چیزی در ذهنات نمیماند،
حتی اگر ناامیدی مثل سایه دنبالت کرده،
باز هم یک راه هست—
راهی که از نفس کشیدن و تصمیم گرفتن شروع میشود.
من از همان خاک، همان آب، همان هوای قریه هستم.
من چیزی بیشتر از شما نبودم—
فقط روزی تصمیم گرفتم که فردای من باید کمی بهتر از امروز باشد.
و اگر من توانستم،
تو هم میتوانی.
هرچقدر که سخت باشد،
هرچقدر که تاریک باشد،
امید همیشه یک نقطهٔ کوچک نور دارد.
و همین نقطه، کافیست برای روشن کردن یک زندگی.»
fans #افغانستان