
28/11/2024
غروب یکی از روزهای نوامبر، کمی پس از مرگ مادرم، لابهلای عکسها میگشتم. امیدی به «یافتن» او نداشتم، هیچ توقعی ازین عکسها نداشتم، چون «اگر فقط و فقط به کسی فکر کنیم چیزهای بیشتری دربارهاش به یاد میآوریم تا وقتی که به عکسهایش نگاه میکنیم» (پروست). من این مصیبت را، که یکی از جانکاهترین ویژگیهای سوگواری است، پذیرفته بودم که هرچند بیشتر وقتها میتوانستم بهسراغ تصویرهایی ازین دست بروم، هیچوقت نتوانستم اجزای صورت و چهرۀ او را به یاد آورم (هیچوقت نتوانستم آن اجزا را بهصورت یک کل در خاطرم زنده کنم). نه، چیزی که میخواستم، همچون پل والری پس از مرگ مادرش، این بود که «مختصری دربارهاش بنویسم، فقط برای دل خودم» (شاید هم روزی بنویسم، تا خاطرۀ او اگر چاپ شد دستکم تا وقتی نام من بر سر زبانهاست زنده بماند). وانگهی، حتی نمیتوانستم دربارۀ این عکسها بگویم که دوستشان دارم، بهاستثنای عکسی که پیشتر چاپش کرده بودم، عکسی که مادرم را در جوانی در ساحل لاند نشان میدهد و در آن طرز راهرفتن و سلامت و طراوتش را «بهجا میآوردم» — اما نه چهرهاش را، خیلی خیلی دور است — آری، حتی نمیتوانستم بگویم این عکسها را دوست دارم: ننشسته بودم تا نظارهشان کنم، قصد نداشتم محصورشان شوم. مرتبشان میکردم، اما هیچکدامشان بهچشمم براستی «درست» نمیآمد: نه بهعنوان کار یک عکاس نه در مقام رستاخیز چهرۀ دلدار. حتی اگر به دوستانم نشانشان میدادم، شک دارم این عکسها حرفی میزدند.
— رولان بارت. اتاق روشن. ترجمۀ صالح نجفی
_______
Roland Barthes
Roland Barthes par Roland Barthes
1975