کتاب تحریر

کتاب تحریر تحریر از مادۀ حُرّ است و از باب تفعیل، یعنی آزادکردن.

غروب یکی از روزهای نوامبر، کمی پس از مرگ مادرم، لابه‌لای عکس‌ها می‌گشتم. امیدی به «یافتن» او نداشتم، هیچ توقعی ازین عکس‌...
28/11/2024

غروب یکی از روزهای نوامبر، کمی پس از مرگ مادرم، لابه‌لای عکس‌ها می‌گشتم. امیدی به «یافتن» او نداشتم، هیچ توقعی ازین عکس‌ها نداشتم، چون «اگر فقط و فقط به کسی فکر کنیم چیزهای بیشتری درباره‌اش به یاد می‌آوریم تا وقتی که به عکس‌هایش نگاه می‌کنیم» (پروست). من این مصیبت را، که یکی از جانکاه‌ترین ویژگی‌های سوگواری است، پذیرفته بودم که هرچند بیشتر وقت‌ها می‌توانستم به‌سراغ تصویرهایی ازین دست بروم، هیچ‌وقت نتوانستم اجزای صورت و چهرۀ او را به یاد آورم (هیچ‌وقت نتوانستم آن اجزا را به‌صورت یک کل در خاطرم زنده کنم). نه، چیزی که می‌خواستم، همچون پل والری پس از مرگ مادرش، این بود که «مختصری درباره‌اش بنویسم، فقط برای دل خودم» (شاید هم روزی بنویسم، تا خاطرۀ او اگر چاپ شد دست‌کم تا وقتی نام من بر سر زبان‌هاست زنده بماند). وانگهی، حتی نمی‌توانستم دربارۀ این عکس‌ها بگویم که دوستشان دارم، به‌استثنای عکسی که پیش‌تر چاپش کرده بودم، عکسی که مادرم را در جوانی در ساحل لاند نشان می‌دهد و در آن طرز راه‌رفتن و سلامت و طراوتش را «به‌جا می‌آوردم» — اما نه چهره‌اش را، خیلی خیلی دور است — آری، حتی نمی‌توانستم بگویم این عکس‌ها را دوست دارم: ننشسته بودم تا نظاره‌شان کنم، قصد نداشتم محصورشان شوم. مرتبشان می‌کردم، اما هیچ‌کدامشان به‌چشمم براستی «درست» نمی‌آمد: نه به‌عنوان کار یک عکاس نه در مقام رستاخیز چهرۀ دلدار. حتی اگر به دوستانم نشانشان می‌دادم، شک دارم این عکس‌ها حرفی می‌زدند.

— رولان بارت. اتاق روشن. ترجمۀ صالح نجفی
_______

Roland Barthes
Roland Barthes par Roland Barthes
1975

وقتی کسی را با شکنجه می‌کشند رنج و درد زخم‌ها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل می‌کند، به طوری‌که ...
23/01/2024

وقتی کسی را با شکنجه می‌کشند رنج و درد زخم‌ها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل می‌کند، به طوری‌که تنها عذابی که می‌کشد از همان زخم‌هاست تا بمیرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به‌راستی تحمل‌ناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که می‌دانی و به‌یقین می‌دانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقۀ دیگر، بعد نیم دقیقۀ دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا می‌شود و دیگر انسان نیستی و ابداً چون‌وچرایی هم ندارد. بزرگ‌ترین درد همین است که چون‌وچرایی ندارد. در اینست که سرت را می‌گذاری درست زیر تیغ و صدای غژغژ فرودآمدن آن را می‌شنوی و همین ربع ثانیه از همه وحشتناک‌ترست. می‌دانید، این حرف‌ها از خیال‌پردازی من نیست. خیلی‌ها همین حرف‌ها را زده‌اند. من به این اعتقاد دارم، به قدری که رک‌وراست می‌گویم: مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی به‌مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته‌شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته‌شدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلاً شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می‌شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش می‌بریده‌اند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده یا التماس می‌کرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می‌دارد و مرگ را ده بار آسان‌تر می‌کند بی‌چون‌وچرا از محکوم گرفته می‌شود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباری‌ست هولناک‌ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست. سربازی را در میدان جنگ جلو توپ بگذارید و شلیک کنید. او تا آخرین لحظه امیدوار است. ولی حکم «قطعی» اعدامِ همین سرباز را برایش بخوانید، از وحشت ناامیدی دیوانه می‌شود یا به گریه می‌افتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود؟ این تجاوز ناهنجار و بی‌حاصل برای چه؟ شاید باشد کسی که حکم اعدامش را برایش خوانده باشند و عذابش داده باشند و بعد گفته باشند: «برو، گناهت بخشوده شد!» شاید چنین کسی می‌توانست آنچه کشیده است وصف کند. آنچه مسیح گفته در خصوص همین عذاب و همین وحشت سیاه بوده است. نه، انسان را نباید این‌طور شکنجه کرد.

— فیودور داستایفسکی. ابله. ترجمۀ سروش حبیبی
_______

André Masson
Returning from the ex*****on
1937
_______

#مهساامینی

... احساس می‌کردم انگار سال‌هاست که شب و روز جلو قهوه‌خانه قدم می‌زنم و هر بار که در اثر ورود یا خروج یک مشتری در باز می...
22/01/2024

... احساس می‌کردم انگار سال‌هاست که شب و روز جلو قهوه‌خانه قدم می‌زنم و هر بار که در اثر ورود یا خروج یک مشتری در باز می‌شود منتظرم که تو از در وارد شوی. در بسته می‌شود و باز من به انتظار و سرگردانی خود ادامه می‌دهم. این انتظار نه اندوهبار است نه خسته‌کننده. چه می‌گویم! چگونه ممکن است انتظار در پشت در خانه‌ای که تو در آنی اندوهبار یا خسته‌کننده باشد؟

— فرانتس کافکا. نامه‌هایی به میلنا. ترجمۀ سیاوش جمادی
_______

Wahrend ich es las, war mir als gieng ich auf und ab vor dem Kaffeehaus, tag und nacht, jahrelang; immer wenn ein Gast kam oder weggieng, überzeugte ich mich durch die geöffnete Tür, daß Du noch immer drin warst und dann nahm ich wieder die Wanderung auf und wartete. Es war weder traurig noch anstrengend. Was für eine Trauer oder Anstrengung vor dem Kaffeehaus warten, in
dem Du sitzt!

— Franz Kafka. Briefe an Milena
_______

William Kentridge
Drawing from Stereoscope
1998-99

به‌ناگاه دیگر چیزی نیست که نیستما در انتهای جهانیمو حالا چه؟... راه رفته را بازگردیم؟نه... می‌دانم که چنین نمی‌خواهی.اگر...
22/01/2024

به‌ناگاه دیگر چیزی نیست که نیست
ما در انتهای جهانیم
و حالا چه؟... راه رفته را بازگردیم؟
نه... می‌دانم که چنین نمی‌خواهی.
اگر که روزی بازآمدی
با من به خلأ بیا!
تویی که مثل من رؤیا می‌بافی
رؤیای این خلأ حیرت‌آور
رؤیای این عشق بی‌دریغ
می‌دانم که ما با هم،
بی هیچ کلامی،
بی‌گدار به این خلأ می‌زنیم، هرچه بادا باد،
خلئی که چشم‌درراه عشق ماست،
همچنان که من روز از پی روز چشم‌درراه توام:
با من به خلأ بیا!

ایو کلِن. «با من به خلأ بیا!». کتاب تحریر
_______

Il n’y a plus rien non plus soudain
Nous sommes à notre bout du monde
Alors… Allons-nous retourner ?
Non… Tu dis non je sais
Viens avec moi dans le vide !
Si tu reviens un jour
Toi qui rêves aussi
À ce vide merveilleux
À cet amour absolu
Je sais qu’ensemble,
Sans aucun mot à nous dire,
Nous nous jetterons
Dans la réalité de ce vide
Qui attend notre amour,
Comme moi je t’attends chaque jour :
Viens avec moi dans le vide !

Yves Klein. « Viens avec moi dans le vide ». 1957
_______

Yves Klein
Anthropometry: Princess Helena
1960

در تمام عالم فقط به یک چیز فکر می‌کردم و آن همین دختر اندلسی بود، چنان باطراوت و دلربا، چنان شیدا و پرتمنا، دختری که بوی...
22/01/2024

در تمام عالم فقط به یک چیز فکر می‌کردم و آن همین دختر اندلسی بود، چنان باطراوت و دلربا، چنان شیدا و پرتمنا، دختری که بوی خاک می‌داد و بوی سوسن و تابستان و عطر شاه‌پسند، دختری که در میدان سویل تن به آفتاب می‌سپرد و انگار مرگ را به هماوردی می‌خواند. آخر کنستانسیا مثل ستاره دشمن روز بود و عرصۀ جولان او تاریکی بود – خواه تاریکی شبانه و خواه تاریکی اتاقی با پرده‌های کشیده – اینجا بود که هنر او نمایان می‌شد.

— کارلوس فوئنتس. کنستانسیا. ترجمۀ عبدالله کوثری
_______

sólo yo recuerdo, en todo el mundo, a esa muchacha andaluza, tan fresca y graciosa, tan amorosa y salvaje, que olía, como su tierra, a toronjil, lirio y verbena, y que tomaba el sol en las plazas de Sevilla como un desafío a la muerte, porque Constancia era, como las estrellas, enemiga del día y era en la cama y en la oscuridad –nocturna o procurada– donde sus jugos fluían y sus juegos enloquecían.

— Carlos Fuentes. Constancia. 1991
_______

Mary L. Macomber
Night and Her Daughter Sleep
1902

من جنگ و تمامی چیزهایی را که در آن هست نفی می‌کنم... من ابداً وجودش را نمی‌خواهم... نمی‌خواهم تسلیمش بشوم... به حال خودم...
22/01/2024

من جنگ و تمامی چیزهایی را که در آن هست نفی می‌کنم... من ابداً وجودش را نمی‌خواهم... نمی‌خواهم تسلیمش بشوم... به حال خودم اشک نمی‌ریزم... فقط جنگ و همۀ آدم‌هایی را که می‌جنگند نفی‌ می‌کنم، نه کاری به این آدم‌ها دارم و نه کاری به خودش. حتی اگر آنها نهصد و نود و پنج میلیون نفر هم باشند و من تنها، باز هم آن‌ها هستند که اشتباه می‌کنند، لولا، و منم که حق دارم، چون فقط منم که می‌دانم چه می‌خواهم: می‌خواهم نمیرم.
پس زنده باد دیوانه‌ها و بی‌جربزه‌ها! یا در واقع، کاش فقط دیوانه‌ها و بی‌جربزه‌ها زنده بمانند! لولا! آیا اسم یکی از سرباز‌هایی که طی جنگ صدساله کشته شدند یادت هست؟... هرگز سعی کردی یکی از این اسم‌ها را پیدا کنی؟... نکردی، مگر نه؟... هرگز سعی نکردی. آنها همان‌قدر برایت ناشناس و گمنام و بی‌اهمیتند که کوچک‌ترین اتم این روکاغذی روبه‌رویت، از لقمۀ صبحانه‌ات بی‌اهمیت‌ترند... پس خودت ببین که برای هیچ و پوچ مرده‌اند، لولا! احمق‌ها برای هیچ و پوچ مرده‌اند! به خدا قسم که درست است! خودت می‌بینی که درست است! فقط زندگی است که به حساب می‌آید. در هزار سال بعد از این، شرط می‌بندم که این جنگ، هر قدر هم که الان برای ما بااهمیت باشد، پاک از یادها خواهد رفت... شاید چند نفری از متبحرین گاهگاهی اینجا و آنجاش را بیرون بکشند، که آنهم به‌خاطر تعیین تاریخ دقیق گورهای دسته‌جمعی مشهورش خواهد بود... این کل چیزی‌ست که آدم‌ها توانسته‌اند تا حالا دربارۀ افراد مختلف چند قرن پیش، چند سال پیش و حتی چند ساعت پیش پیدا کنند... من به آینده اعتقاد ندارم، لولا...

— لویی فردینان سلین. سفر به انتهای شب. ترجمۀ فرهاد غبرایی
_______

Francisco de Goya
The Disasters of War
1820

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه م...
22/01/2024

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه می‌افتند/ شامگاهی دل‌انگیز در پاییز/ اما افسوس هنگامی که می‌رسند/ دیگر بهار شده است/ برگ‌هایی که مرده‌اند/ جملگی باز زنده گشته‌اند/ و دو حلزون پاک نومید/ اما آفتاب است/ آفتابی که می‌گویدشان/ دریابید وقت را دریابید/ دمی بنشینید/ گیلاسی آبجو سرکشید/ گوش دهید به ندای دل خود/ اگر دلتان می‌خواهد سوار دلیجانی شوید که/ می‌رود به پاریس/ امشب راه می‌افتد/ روستا را خواهید دید/ اما عزا نگیرید/ منم که این را به شما می‌گویم/ غم سیاه می‌کند سفیدیِ چشم‌ها را/ و آنگاه زشت می‌کند/ داستان تابوت‌ها را/ غمین است و شاد نیست/ دوباره رنگ بگیرید/ رنگ زندگانی/ تا همۀ جانوران/ درختان و گیاهان/ ترانه بخوانند/ ترانۀ تابستان/ تا همه جام برگیرند و باده نوشند/ وه چه شامگاه دلپذیری‌ست/ شامگاه دلپذیری در تابستان/ که دو حلزون به خانه برمی‌گردند/ با دلی پُرتاب/ با قلبی شاد/ بس که نوشیده‌اند/ تلو تلو خوردند اندکی/ اما در آسمان/ ماه مراقبشان بود.

— ژاک پرِوِر. «ترانۀ حلزون‌هایی که به تشییع می‌رفتند». ترجمۀ صالح نجفی
_______

Felix Nussbaum
Liebespaar
1928

آیا بازی بخت و اقبال بود که وسط میدان ال‌سالوادر دیدمش که لبۀ پیاده‌روِ سنگفرش نشسته، صورتش را رو به آفتاب گرفته و پاهاش...
17/01/2024

آیا بازی بخت و اقبال بود که وسط میدان ال‌سالوادر دیدمش که لبۀ پیاده‌روِ سنگفرش نشسته، صورتش را رو به آفتاب گرفته و پاهاش را دراز کرده، روی سنگفرش داغ—بی‌آنکه به من نگاه کند. چرا آنطور مجذوب این موجود عجیب شدم؟ آیا او مظهر جوان اندلسی بود، این زن که توی خیابان نشسته و با چشم‌های بسته چهره به آفتاب داده بود، و کف دستش را محکم به زمین داغ تابستان فشار می‌داد و با چشم‌های بسته دعوتم می‌کرد که بروم و کنارش بنشینم؟
تنها زندگی می‌کرد. خودش به کارهای خودش می‌رسید. هر روز به کلیسا می‌رفت. در عشق هیچ‌کس به گردش نمی‌رسید. ... آن دختر گالاتئای اندلسیِ من بود...

— کارلوس فوئنتس. کنستانسیا. ترجمۀ عبدالله کوثری
_______

Was it chance that I met her in the middle of the plaza of El Salvador, sitting with her face to the sun, sunning herself, legs stretched out in front of her on the hot paving stones—not looking up at me. Why did I feel so attracted to this unusual creature? Was she a symbol of Andalusian youth, this woman sitting in the street, facing the sun with her eyes shut, her open palms pressed against the hot ground of summer, inviting me with her closed eyes to sit beside her?
She lived alone. She tended her room. She went often to Mass. ... Nobody knew how to make love like her. She was my Andalusian Galatea...

— Carlos Fuentes. Constancia. 1989
_______

Jean-Léon Gérôme
Pygmalion and Galatea
1890
_______

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه م...
16/01/2024

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه می‌افتند/ شامگاهی دل‌انگیز در پاییز/ اما افسوس هنگامی که می‌رسند/ دیگر بهار شده است/ برگ‌هایی که مرده‌اند/ جملگی باز زنده گشته‌اند/ و دو حلزون پاک نومید/ اما آفتاب است/ آفتابی که می‌گویدشان/ دریابید وقت را دریابید/ دمی بنشینید/ گیلاسی آبجو سرکشید/ گوش دهید به ندای دل خود/ اگر دلتان می خواهد سوار دلیجانی شوید که/ می‌رود به پاریس/ امشب راه می‌افتد/ روستا را خواهید دید/ اما عزا نگیرید/ منم که این را به شما می‌گویم/ غم سیاه می‌کند سفیدیِ چشم‌ها را/ و آنگاه زشت می‌کند/ داستان تابوت‌ها را/ غمین است و شاد نیست/ دوباره رنگ بگیرید/ رنگ زندگانی/ تا همۀ جانوران/ درختان و گیاهان/ ترانه بخوانند/ ترانۀ تابستان/ تا همه جام برگیرند و باده نوشند/ وه چه شامگاه دلپذیری‌ست/ شامگاه دلپذیری در تابستان/ که دو حلزون به خانه برمی‌گردند/ با دلی پُرتاب/ با قلبی شاد/ بس که نوشیده‌اند/ تلو تلو خوردند اندکی/ اما در آسمان/ ماه مراقبشان بود.

— ژاک پرِوِر. «ترانۀ حلزون‌هایی که به تشییع می‌رفتند». ترجمۀ صالح نجفی
_______

Felix Nussbaum
Liebespaar
1928

صبح چهارشنبه. ششم دی ماه نود و شش. چند روز پیش‌از آغاز اعتراضات دی ماه، زن جوانی، با گرم‌کن ساده‌ای بر تن، در تقاطع خیاب...
28/12/2023

صبح چهارشنبه. ششم دی ماه نود و شش. چند روز پیش‌از آغاز اعتراضات دی ماه، زن جوانی، با گرم‌کن ساده‌ای بر تن، در تقاطع خیابان انقلاب و وصال شیرازی تهران روی سکویی می‌ایستد و روسری سفیدی را که بر سر چوبی بسته تکان می‌دهد. هیچ نمی‌گوید. هیچ نمی‌خواهد. «خاموش‌ترین کلماتند که طوفان می‌آورند. افکاری که با پای کبوتران می‌آیند جهان را راه می‌برند.» دختر خیابان انقلاب خبر از طوفانی می‌داد که در آستانۀ پاییز چهارصد و یک ایران را درنوردید. تصویر نخستین دختر (خیابان) انقلاب ثبت خواهش ابدی آزادی در نظامی است که از مصادرۀ انرژی انقلاب تغذیه کرده است. اگر چنان‌که نخستین فیلسوف تاریخ غرب گفته است، «زمان تصویر متحرک ابدیت» باشد شاید بتوان گفت قیام ژینا تصویر متحرک ابدیت ژست ویدا است.

— صالح نجفی. «شور تأسیس در هوای انقلاب». ۱۴۰۲
‏_______

Mark Rothko
Rites of Lilith
1945
_______


...شکل نومیدانه‌ای از «مرضِ تا به موت» [بیماریِ حادی که موجب مرگ می‌شود، و بنا به قول مسیح در انجیل یوحنا و تفسیر کیرکگو...
08/11/2023

...شکل نومیدانه‌ای از «مرضِ تا به موت» [بیماریِ حادی که موجب مرگ می‌شود، و بنا به قول مسیح در انجیل یوحنا و تفسیر کیرکگور، جزو امراض روح و حادترینِ آنهاست: نومیدی] حالت و وضع کسانی است که وظیفۀ ابدیِ خود را می‌دانند اما از عمل به آن می‌گریزند؛ از این رو باید گفت «اتسدیا» [مترادف با «کاهلی» یا «اسلوث» در انگلیسی] همان «تریستی‌تیا مورتی‌فیه‌را» است، یعنی افسردگیِ مهلک، اتسدیا به هیچ‌ وجه به تنبلی اطلاق نمی‌شود: تسلیم و رضای از سر استیصال است، حال کسی است که از روی نومیدی از همه‌چیز کناره می‌گیرد – من فلان‌چیز را می‌خواهم ولی راهِ رسیدن به آن را نه، یعنی می‌پذیرم که شکافی هست میان میل و آن چیزی که موضوع یا هدف میل است. در این معنای دقیق، اتسدیا متضادِ اشتیاق است. آدم وسوسه می‌شود به این واپسین گناه خصلتی تاریخی بدهد: قبل از مدرنیته، ماخولیا بود (مقاومت در برابر وظیفۀ تعقیب خیر مطلق)؛ با ظهور سرمایه‌داری، آن را از نو تفسیر و به تنبلی ساده تعبیر کردند (مقاومت در برابر اخلاق کار)؛ امروزه، در «پسا»جامعۀ معاصر، بدل شده به افسردگی (مقاومت در برابر کیف‌کردن از زندگی، یا سعادتِ ناشی از مصرف‌کردن).

— اسلاوی ژیژک، «عقب‌نشستنِ مطلق: در پیِ بنیانی نو برای ماتریالیسم دیالکتیکی»، ترجمۀ صالح نجفی
_______

…A desperate “sickness unto death” [is] the attitude of knowing one’s eternal duty but avoiding it; acedia is thus the tristitia mortifera, not simple laziness but desperate resignation—I want the object, but not the way to reach it, I accept the gap between desire and its object. In this precise sense, acedia is the opposite of zeal. One is even tempted to historicize this last sin: before modernity, it was melancholy (resisting pursuit of the Good); with capitalism, it was reinterpreted as simple laziness (resisting the work ethic); today, in our “post-”society, it is depression (resisting the enjoyment of life, or happiness in consumption).

— Slavoj Zizek, "Absolute Recoil: towards a new
foundation of dialectical materialism", 2014
_______

Pieter Bruegel the Elder
The Seven Deadly Sins: Sloth (Desidia)
1558

و با این‌همه باید دید چگونه به پیش می‌رویم.نه احساس‌کردن بس است و نه فکرکردن، نه جنبیدن ونه به خطر افکندنِ جسمت پیش روی ...
24/10/2023

و با این‌همه باید دید چگونه به پیش می‌رویم.
نه احساس‌کردن بس است و نه فکرکردن، نه جنبیدن و
نه به خطر افکندنِ جسمت پیش روی روزنی دیرین
هنگام که قیر داغ و سرب مذاب شیار می‌کشند بر دیوار.

و با این‌همه باید دید به سوی چه پیش می‌رویم،
نه چنانکه دردمان می‌خواهد، یا کودکان گرسنه‌مان
یا ورطۀ میان ما و همرهانمان که از آن کرانه فریاد می‌کشند؛
نه چنانکه روشنای آبی‌فام در بیمارستانی فقرزده نجوا می‌کند،
یا سوسوی داروها بر بالش جوانی که در نیمروز عملش می‌کنند؛
نه، به سوی دیگر باید رفت، می‌خواهم بگویم چون
آن رود بلند که از دریاچه‌های بزرگ محصور در قلب آفریقا می‌آید،
که روزگاری خدایی بود و پس راهی شد و ولی‌نعمتی، داوری و دلتایی؛
که، به قول حکیمان عهد قدیم، هرگز آن نیست که بود،
و با این‌همه همواره جسمش همان است و بسترش همان و نشانه همان و راه همان.

— گیورگوس سِفِریس، «پیرمردی بر کنارۀ رود»، ترجمۀ صالح نجفی
_______

Κι όμως πρέπει να λογαριάσουμε πώς προχωρούμε.
Να αισθάνεσαι δε φτάνει μήτε να σκέπτεσαι μήτε να κινείσαι
μήτε να κινδυνεύει το σώμα σου στην παλιά πολεμίστρα,
όταν το λάδι ζεματιστό και το λιωμένο μολύβι αυλακώνουνε τα τειχιά.

Κι όμως πρέπει να λογαριάσουμε κατά πού προχωρούμε,
όχι καθώς ο πόνος μας το θέλει και τα πεινασμένα παιδιά μας
και το χάσμα τής πρόσκλησης των συντρόφων από τον αντίπερα γιαλό∙
μήτε καθώς το ψιθυρίζει το μελανιασμένο φως στο πρόχειρο νοσοκομείο,
το φαρμακευτικό λαμπύρισμα στο προσκέφαλο του παλικαριού που χειρουργήθηκε το μεσημέρι∙
αλλά με κάποιον άλλο τρόπο, μπορεί να θέλω να πω καθώς
το μακρύ ποτάμι που βγαίνει από τις μεγάλες λίμνες τις κλειστές βαθιά στην Αφρική
και ήτανε κάποτε θεός κι έπειτα γένηκε δρόμος και δωρητής και δικαστής και δέλτα∙
που δεν είναι ποτές του το ίδιο, κατά που δίδασκαν οι παλαιοί γραμματισμένοι,
κι ωστόσο μένει πάντα το ίδιο σώμα, το ίδιο στρώμα, και το ίδιο Σημείο,
ο ίδιος προσανατολισμός.

— Γιώργος Σεφέρης, “Ένας Γέροντας στην Ακροποταμιά”, 1942
_______

John Martin
The Great Day of His Wrath
1851

Address

No. 9, Av. Goudarzi, Street Andisheh, St. Beheshti
Tehran
.1568846511

Telephone

+982188455680

Website

https://t.me/tahrirbooks

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when کتاب تحریر posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Share

Category