
20/03/2025
*خاله جانم از من حامله شد و حالا دو طفل دارد*😔😢
ارسال کننده ممبر های صفحه
*قسمت اول*
عرض سلام دوستان زبير هستم ٢٦ساله ولايت كابل زنده گي ميكنيم يك خاله دارم همسن خودم هست شش سال شده بود كه عروس كرده بود اما خانه اش اولاد نميشد چندين بار پاكستان و هند رفته بودن اما هر قدر كه تلاش كردن فايده نداشت هروقت خانه ما مي آمد زياد جيگرخوني ميكد البته بخاطر همسن بوديم همراه مه تقريبا عادي بود وقت جيگرخوني ميكد مه بغلش ميكدم دل داري اش ميدادم همرايش شوخي و مزاق ميكردم تا همو غم و غصه اش از يادش بره .يك روز ساعت چهار بجه بود از وضيفه بر آمدم طرف خانه ميرفتم كه مادر جانم زنگ زد گفت زبير بچيم خاله مرضيه ات آمده كمي سودا بر شب بيار بعد از اي كه سودا گرفتم چند دانه چپسك انرژي و بسكيت هم گرفتم چون خاله جانم چپسك و انرژي ره زياد خوش داشت وقت داخل خانه شدم خاله مرضيه ام همراه مادرم قصه داشتن داخل شدم و سلام دادم مادرم سودا ره گرفت مرضيه خاليم خنده كد گفت زبير ده او پلاستك چي اس كه ده پشت سرت پت كدي گفتم انرژي و چپسك اس مثل طفل ها خوشحالي كد گفت حتما به مه آوردي به شوخي برش گفتم ده همي خيال باش به خودم آورديم اما اگه يك ماچ بتي شايد يك دانه اش برت بتم چون ايقسم شوخي ها زياد ميكديم خنده كد گفت بيا دوتا ماچ ميتمت مام رفتم دوتا ماچ كدمش بعدش پلاستك برش دادم .مرضيه خنده كد گفت زبير خوب اس كه دوكان نداري اگه نه دخترا و زنها به يكي دوتا ماچ تمام سودا دوكانت ميبردن به شوخي گفتمش باز اوهم اگه دختر مثل خاله جانم مقبول ميبود شايد تمام دوكان ازم ميبرد.شب همي قسم به شوخي و مزاق گذشت فرداش خاليم دوباره به خانه خود رفت .چند روز بعد ديدم كه باز خاليم آمده همراه مادرم قصه داره تا شام شيشت بعدش گفت مه ميرم چون شام بود گفتم خاله صبر كو مه ميرسانمت خوب موتر كشيدم و حركت كرديم طرف چهره خاليم ديدم گفتم خاله چرا به تشويش هستي....
ادامه نشر کنم
*بلــــــــــی🤍🤭♥️*
*نخیـر🥲💔😩*